الوعده وفا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • soheila joon

دوماهگی

ساعت ٨صبح با صدای گریه اش بیدار شدم 

از توی گهواره برداشتم و بهش شیر دادم و امید داشتم بازم بخوابه آخه ساعت ٤صبح خوابیده بود 

یکمی بی تابی کرد ولی خوابید 

خیلی خوابم میومد بلند شدم صبحانه خوردم و یه سینه مرغ گذاشتم بپزه تا ظهر یه بلایی سرش بیارم و بعدشم یکمی گوشی بازی کردم و کنارش خوابیدم 

یکی از بهترین حس ها همینه که نی نی بخوابه و کنارش بخوابی

این چند روز ٩٠درصد وقتمون توی اتاق خواب گذشت 

تازه خوابش منظم شده بود و شبا میخوابید که با زدن واکسن دوماهگی دوباره بهم ریخت 

 فکر نمیکردم واکسن دوماهگی اذیتش کنه و بنظرم خیلی سبک بود ولی اصلا اینطوری نبود 

با اینکه دل رفتن نداشتم و تصمیم گرفته بودم مامانمو ببرم برای واکسنش و خودم بیرون بمونم ولی خودم رفتم و مامانمم نبردم 

فکر کردم موقع زدن واکسن به حضور من احتیاج داره و اگه ببینه منم کنارش نیستم بیشتر ناراحت میشه 

همینطورم بود و وقتی واکسنو زد با چشمای گریون فقط به من خیره شد بود 

ای جانم 

فورا بغلش کردم و تکونش دادم و رفتم توی ماشین و بهش شیر دادم 

یکی دوساعت اول آروم بود اما بعد گریه های وحشتناکش شروع شد و دمای بدنش درحال بالارفتن بود 

اون روز و اون شب خیلی سخت گذشت و تموم مدت پسرکم توی بغلم بود و ناله میکرد حتی وقتی خوابش میبرد هم توی خواب ناله میکرد منم قنداقش کرده بودم که حداقل تکون نده پاشو و دردش بیشتر نشه 

به مامانم زنگ زدم که بیاد پیشم 

بعد از دوبار زنگ زدن اومد یکمی موند و رفت هرچقدر اصرار کردم بمونه نموند 

میترسیدم تبش بالا بره 

که البته بالام رفت و خودم از پسش براومدم

دیگه مطمئن شدم باید رو پای خودم بایستم 

حتی دیگه با جاری و دخترش هم نمیتونم تنهاش بذارم 

اصرار دارن که بهش آب غذا و خوراکی بدن :/

دخترجاری خودش لو میده که به دختر اون یکی جاری از سه ماهگی غذا و کباب میدادن و وقتی مامانش میومده دهنشو پاک میکردن نبینه یا تخمه رو با دندون خودشون میجوئیدن و دهن بچه میذاشتن 

الان نامبرده با هفت سال سن شصت کیلوئه 

از منم بیشتر 

منم هربار میگم به پسر من غذا ندیا ولی مطمئن نیستم که گوش بده

دیروز که رسما داشت انگشتشو لواشکی میکرد بذاره دهنش 

اوووف 


شنبه دوستای دانشگاهم اومدن دیدن پسرک 

خیلی روز خوبی شد فقط صدای خنده هامون تو خونه پیچیده بود ناهار و سالادو باهم درست کردیم 

موقع رفتن واقعا دلم نمیخواست برن 



بازم میخواستم بنویسم نمیدونم از کجاش بگم 

تا همینجا باشه فعلا


مینا قولم یادم نرفته 

پست بعدیم کلا عکس بازیه با همون رمز قبلی

  • soheila joon

یک ماهگی

پست قبل رو که مینوشتم گفتم که شب قبلش نخوابیدم و اومدم خونه مامانم واسه استراحت 

اون روز تا غروبش جوجه خوابید منم یکی دوساعتی خوابیدم و بیشتر ازون نشد چون عمه ام اومد خونمون 

شبم داداش سیبیلو با کیک اومد آخه تولد بابا بود وحیدم اومد و منم کم کم داشتم حاضر میشدم که برگردیم خونه که یهو گریه های غیرطبیعی جوجه شروع شد 

مامانم گفت امشب اینجا بمون منم بهت کمک کنم دیشبم نخوابیدی از پا میوفتی و این حرفا منم قبول کردم 

با مامانم جوجه رو شستیم کلی ماساژش دادیم با روغن و جاشو مرتب کردم و شیر دادم بهش و خوابوندمش اما چه خوابیدنی 

پنج دقیقه بعدش بلند شد با همون جیغ ها و گریه ها 

پسرکم به خودش میپیچید و سرخ میشد از گریه 

خودمم باهاش گریه میکردم یه جاهایی نه از خستگی 

اصلا دیگه خستگی فراموشم شده بود 

ازینکه داشت درد میکشید 

اون شب خیلی طولانی با گریه های جوجه گذشت 

فردا صبحش ساعت ١١ صبح بالاخره موفق شدم بخوابونمش و خودمم یک ساعت خوابیدم 

تصمیم گرفتیم غروبش ببریمش دکتر 

دکتر که رفتیم تشخیص داد کولیک داره و براش قطره نوشت و به منم گفت از خیلی غذاها باید پرهیز کنم 

مثل لبنیات مثل آجیل مثل میوه ها  مخصوصا پرتقال و انار و نارنگی مثل سبزیجات و تموم غذاهایی که طبع سرد داره 

منم ندونسته هرروز شیر و آب پرتقال و آجیل میخوردم و همونا دردش رو بدتر میکرد 

خیلی ناراحت شدم وقتی نشستیم تو ماشین که برگردیم اشکام میریخت 

وحید بهم گفت یادته پارسال این موقع درگیر دکتر بودی ؟ یادته دنبال دکتر خوب میگشتی که کیستتو برداره تا بچه دار بشیم؟ الان که خداروشکر بچه تو بغلمونه و مشکل غیر قابل حلی هم نداره 

راست میگفت چقدر زود اونهمه لطف خدارو فراموش کرده بودم و زوم کرده بودم رو همین کولیک لعنتی

از وقتی که رعایت میکنم جوجه هم بهتر شده خداروشکر 

خیلی سخت شده غذام مرغ  و ماهیچه آبپز یا کبابیه بعد از زایمانم اشتهام نابود شده بود اما حالا که از اکثر خوراکیا منع شدم نسبت بهشون حریص تر شدم 

اما همین که فکر میکنم با خوردنشون جوجه چه دردی میاد سراغش اونا برام میشن هلاهل و بی خیالش میشم ...

پسرکم یک ماهش تموم شد و توی این مدت خیلی کاراشو یاد گرفتم دیگه مثل روزای اول استرس ندارم 

صدای وحید رو میشناسه و همین که میاد خونه و حرف میزنه تموم وجودش گوش میشه و با چشمش دنبالش میگرده فقط 

وحیدم انقدررر ذوق میکنه :)))

داره خندیدن رو یاد میگیره و اولین خنده هاشم تو روی باباش زد 

برای اینکه خنده های قشنگش رو ببینم باید حوصله کنم و قبل از بالا اومدن خورشید باهاش بازی کنم

صبح ها ساعت ٥ که داروهاشو میدم و پوشکش رو عوض میکنم یکمی دلش بازی میخواد و منم باهاش بازی میکنم و تلاش میکنه که بخنده و یه جاهایی موفق هم میشه 

وقتی میخنده کیلو کیلو تو دلم قند آب میشه 

کم کم داره یاد میگیره گردنشو بگیره و یکمی نگه میداره  خسته میشه میندازه پایین 

عاشق ماساژ دادنه و منم هرشب که پاهاشو میشورم یک ساعتی پوشک نمیکنم و حسابی ماساژش میدم  

یه جاهایی خسته میشم کمرم از بغل گرفتنای طولانی درد میگیره چشمام یکیش بازه یکیش بسته ولی به صورت پاک و معصومش که نگاه میکنم خنده میاد رو لبام 

دلم میخواد تموم تنش رو فقط بو کنم 

انقدر دوست دارم وقتی دستام و بغلم بوی تنشو میگیره 

اینارو که نوشتم الان دلم براش تنگ شد و شیطونه میگه برم بیدارش کنم و فشارش بدم :دی



زندگیمون مثل روال قبل نیست و کلی عوض شده یه جور عوض شدن خوب 

این تغییراتو دوست دارم هرچند سخت ..


  • soheila joon

جوجه داری

از خونه ی مامانم در حال پست گذاشتنم

انگار وقتی میام اینجا حس نوشتنم میاد

این چند روز همش دنبال فرصت بودم که بیام از احوالاتم بنویسم 

از زندگیم که صدو هشتاد درجه با قبل از به دنیا اومدن جوجه فرق کرده

از حالم که خسته ام ولی ته دلم پر از حس خوشبختیه با وجود جوجه 

از وحید که  تازه بعد از به دنیا اومدن دانیال باباشدنش رو به رسمیت شناخته ...

 ولی وقتش نبود 

قبل از زایمانم به وحید میگفتم هرروز که میگذره انقدر طولانیه انگار دوروز رو گذروندم 

اما الان واقعا نمیفهمم چیشد که روزم تموم شد 

قبلا همیشه عاشق شب بودم از غروب به بعد حالم خوب بود و خوشحال بودم 

اما الان هرچی که به آخر شب نزدیک میشم استرسم بیشتر میشه 

با خودم فکر میکنم امشبم چطور میگذره؟ 

با این حجم خستگی میتونم بخوابم یا نه؟ جوجه حالش خوبه یا نه؟ 

اما میگذره هرطور که هست 

و وقتی که صبح میشه خوشحال میشم 

روزای اولی که اومدم خونه خودم جوجه خیلی خواب خوبی داشت شبا راحت میخوابید روزا باهاش بازی میکردم 

بازی نمیکردمم خودش با خودش سرگرم بود و جز شیر خوردن و عوض کردن پوشکش و خوابوندنش بهونه دیگه ای نمیگرفت 

اما چند روزی هست که خوابش برعکس شده شبا بیداره کلا و خیلی اذیت میشم

به روزایی واقعا خسته ام و دستام و کمرم دیگه جوابم میکنن 

اما خبر خوب اینکه خدا فرشته هاشو برای من فرستاده 

تابستون خیلی یهویی برادرشوهرم اثاث کشی کردن طبقه بالای ما و اون موقع من متوجه خوبی این ماجرا نشدم 

اما الان میبینم چه لطفی شده در حق من 

ار خوبی های گاه و بیگاه جاری و غذا فرستادنش اگه بگذرم 

دختر جاری عین یه پرستار به دادم میرسه بعضی وقتا 

تقریبا یه روز درمیون یکی دوساعتی میاد پایین و جوجه رو نگه میداره 

نه اینکه فقط باهاش بازی کنه و وقتی گریه کرد بده دستم 

آرومش میکنه لباساشو مرتب میکنه موهاشو شونه میکنه اصرار میکنه بذار پوشکشو عوض کنم و بشورمش که اینو نذاشتم فعلا

میگه من بدم نمیاد خخخ 

انقدرررر این آدم عاشق بچه اس 

خودش میگه دوست دارم مربی مهد بشم 

توی همون یکی دوساعت وقت دارم به خودم برسم 

خیلی این روزا بهم لطف کردن نمیدونم چطور باید جبران کنم 

بعضی روزام انقدر خسته ام که دیگه وسایل جوجه رو میریزم تو ساک و میام خونه مامانم پی یه لقمه خواب 

مثل امروز 

دیشب جوجه از ساعت ١٢شروع کرد بهونه گرفتن و من هی میگفتم الان دیگه آروم میشه این دیگه آخرشه الان دیگه خوابش میبره و این پروسه تا ساعت ٨:٣٠صبح طول کشید و رضایت داد بخوابه 

منم یه لیوان شیر و خرما خوردم و اومدم خونه مامانم 

درو که باز کردم مامانم گفت دیشب نخوابیدی نه؟ گفتم نه :دی 

بعدشم اومدم تو اتاق و تا ظهر با جوجه خوابیدیم خیلیم چسبید 

همه ی این سختی ها به کنار نگاه های عاشقانه اش آروم گرفتنش تو بغلم دست و پاهای قشنگش غنچه کردن لباش بوی بهشتیش خندیدناش توی خواب و همه ی کارای کوچیک و بزرگش که قربون همشونم میرم یه دنیا خوشبختیه 

وقتی که میخواد شیر بخوره با انگشتای کوچولوش سعی میکنه دستمو نگه داره که در نرم خخخ 

جدیدا با انگشتاش با دستم بازی هم میکنه و من عشق میکنم 

یاد گرفته سرشو به دو طرف تکون بده و کامل بخزه سمت راستش 

وقتی که میخوابه بعضی وقتا دستای کوچولوشو میبره زیر لپش میذاره خودشم رو پهلوش میندازه :))) 

همه عاشق پارو پا انداختنش شدن وقتی که شیر میخوره یا میخوابه

همه ی اینا بهم انرژی میده تا خستگیام یادم بره  

خداروهزار بار شکر بخاطر داشتنش .

  • soheila joon

مادرانه ٣

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • soheila joon

مادرانه ٢

بالاخره فرصت پیدا کردم برای نوشتن 

این روزا با همه ی بی خوابی و خستگی خوشبخت ترین آدم روی زمینم 

هربار نصف شب که با صدای گریه اش بلند میشم باهاش حرف میزنم و میخندم و یادم میره چقدر خوابم میومد 

بهترین حس دنیاست شیر دادن ب نوزادت وقتی توی چشمات زل زده :)))

وقتی که پست قبل رو ثبت کردم از یکی دوساعت بعدش دردام شدید و شدیدتر میشد 

فاصله اشون همون ده دقیقه بود اما با شدت بیشتر 

با هربار انقباض بالشت و تختو چنگ میزدم و نفس عمیق میکشیدم 

وحیدم ناراحتم بود و نمیدونست چیکار کنه که حالم بهتر بشه 

اون شب خیلی سخت و طولانی گذشت 

تا صبح گرفتار دردا بودم وسطاش گریه میکردم غر میزدم راه میرفتم 

روی مبل نشستم شاید کمتر اذیتم کنه اما فایده ای نداشت 

فقط دعا میکردم هوا روشن بشه و دوش آب داغ بگیرم و برم پیش دکترم ببینم پیشرفت کردم یا نه 

اون شب به صبح رسید و وحید کمکم کرد دوش گرفتم و صبحانه خیلی کم خوردم و رفتیم دکتر 

یکی از اشتباهای روزای آخرم کم غذا خوردنم بود البته تقصیر خودم نبود اون دردا اشتهامو نابود کرده بود

قبل از دکتر رفتن به مامای همراهم که پیش دکترم کار میکنه زنگ زدم و گفتم که دارم میام 

وقتی رفتم تو مطب منشی هم که دیگه منو شناخته و دید که رنگ و روم پریده فوری پذیرش کرد و گف بشین بدون نوبت میفرستمت بری 

رفتم داخل و دکترمم معاینه کرد و گفت دوسانت باز شده و رحمت خیلی نازک شده تا فردا زایمان میکنی 

همون لحظه دوباره یه انقباض دیگه اومد و دکتر گفت خیلی عالیه این درد زایمانه نگران نباش 

بعدشم نامه بستری شدنم رو داد 

شوکه شده بودم خیلی 

هم ذوق داشتم هم استرس 

به وحید گفتم اونم خوشحال شد از یه طرفم دست و پاشو گم کرده بود نمیدونست باید چیکار کنیم خخخ 

گفتم من الان نمیرم بیمارستان فاصله دردام به دو سه دقیقه که رسید بعد میرم الان بریم خونه دوش بگیرم دوباره و ورزشامو انجام بدم و پیاده روی کنم 

توی اون فاصله که برسیم خونه دردام شدید و شدیدتر شد فاصله اش به چهاردقیقه رسید

ب مامانمم خبر دادم و گفت ناهار درست میکنه برم اونجا 

منم رفتم خونه و کارامو کردم 

با هربار انقباض هم دستمو به مبل میگرفتم و نفس عمیق میکشیدم فقط 

با وحید رفتیم خونه مامانم ولی نمیتونستم بشینم دیگه خیلی خودمو کنترل میکردم که داد نزنم 

مامانم بزور غذارو ریخت تو حلقم 

تا عصر تحمل کردم و بعدش رفتیم بیمارستان 

توی ماشین با دردام همه ی زورمو روی در ماشین خالی میکردم و فکر میکردم هرلحظه این در کنده میشه میره خخخ 

ولی صدامم درنمیومد و تو دلم میریختم 

مامانمم میگف مطمئنی درد داری ؟  

وقتی رسیدیم بیمارستان هوا تاریک شده بود با کلی ذوق و استرس و حسای مختلف رفتیم قسمت زایشگاه 

حتی ساک بچه و وسایلای دیگه رو هم برداشته بودم

مامانم باهام اومد داخل و نامه رو نشون دادم و گفت برو بخواب معاینه ات کنم اول 

اوووف همش گرفتار این معاینه های دوست نداشتنی میشدم 

دراز کشیدم و مامای بداخلاق اومد و نگاه کرد گفت مطمئنی درد داری؟ 

گفتم خیلی زیاده دردم 

گفت اینکه یه درد عادیه

گفتم دردم نصف این بود صبح دکترم گفت درد زایمانه 

چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت بزور دوسانتی و بعدشم پاشد رفت 

منم آماده شدم و رفتم بیرون دردام کلافه ام کرده بود و نای حرف زدن و چونه زدن با ماما هارو نداشتم واقعا 

گفتم خب حالا چیکار کنم ؟ 

گفت میل خودته میتونی بستری شی امشب ولی اجازه نداریم شبا آمپول فشار بزنیم تا صبح باید صبر کنی صبح بهت آمپول بزنیم که تا فردا عصر زایمان کنی 

امشبم بهت روغن کرچک میدم بخوری 

دقیقا از هرچیزی که فراری بودم بهم پیشنهاد داد آمپول فشار و روغن و ...

خیلی خسته و ناامید شده بودم از یه طرف دردا نفسمو گرفته بود از یه طرف اینکه هیچ پیشرفتی نداشتم ناراحت بودم 

اگه دردای کاذب اذیتم نمیکرد دیگه نمیرفتم بیمارستان ولی اونا کارو خراب کرده بود و دیگه طاقت صبر کردن نداشتم 

مامانمم مدام میگفت مگه من نگفتم نمیتونی طبیعی زایمان کنی؟ بعدشم خواهرم و وحید شروع کرده بودن حرفای ناامید کننده تر زدن و تو اون وضعیت خیلی روم فشار میاوردن 

خودمم دیگه داشتم تسلیم میشدم که فرداش برم به دکتر بگم سزارینم کن من نمیتونم صبر کنم دیگه 

فکر همه ی اینا اذیتم میکرد 

دست از پا دراز تر از بیمارستان برگشتیم و چون بیمارستان یه شهر دیگه است و خواهرم خونه اش اونجاست گفت بریم خونه اش تا تکلیفم مشخص شه دردام شاید زیادتر بشه

انقدر تو دلم با خدا حرف زدم که خودش میدونه فقط 

التماسش میکردم که اگه این دردا درد زایمان نیست تموم بشه یا اگه هست شدید بشه و زودتر زایمان کنم 

رفتیم خونه خواهرم و من رفتم تو اتاق و فقط به خودم میپیچیدم دیگه 

فاصله دردا به دو دقیقه هم رسیده بود 

وحیدم اومد پیشم خیلی ناراحت بود برام و همش میگفت امشب چطوری میخوای طاقت بیاری 

منم راه میرفتم و هر دفعه انقباض میومد دستمو به میز میگرفتم و دردامو تو دلم خفه میکردم صدام درنیاد 

آخر شب که شد خواهرم و مامانم اومدن تو اتاق پیش من بخوابن 

خیلی دلم میخواست بخوابم فکر کنم سومین شبی بود که کااامل نخوابیده بود

دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم با هربار درد از ته دلم آه میکشیدم و میپیچیدم به خودم 

مامانم و خواهرم دیدن واقعا وضعیتم فرق کرده مامانمو دستمو میگرفت و خواهرم تند تند کمرمو ماساژ میداد 

از یه طرفم زوم کرده بودم رو حرکتای جوجه که کم نشه یه وقت و هیچی که نتونسته بودم بخورم خرما میخوردم و حواسم به شکمم بود 

تا ساعت ٣ با هر جون کندنی بود سر کردم 

که دیگه مامانم ازم نپرسید بریم بیمارستان یا نه دیگه دعوام میکرد که پاشم حاضر شم بریم خخخ 

کمکم کردن لباسمو تنم کردم و وحید ماشینو درآورد و راه افتادیم سمت بیمارستان من هیچ امیدی به بستری شدن نداشتم 

وقتی رفتیم داخل دیدم شیفت مامای قبلی عوض شده خداروشکر و یه مامای خوش اخلاق تر اومده 

معاینه ام کرد و گفت چهارسانتی 

خوشحال شدم که بالاخره پیشرفت کردم 

بعدشم برام لباسای خاکبرسری زایمانو اورد تنم کنم و لباسای خودمو برد 

پر بودم از استرس 

با خودم فکر میکردم من با چهارسانت اینقدر درد دارم وقتی فول بشم دردم چقدره واقعا؟ 

مامانم و ابجیم و وحیدم خیلی نگران بودن از قیافه هاشون مشخص بود 

وحید وسایلامو اورد 

داخل زایشگاه نذاشتن بیاد ولی مامانم و ابجیم میتونستن بیان 

منم اون شب تنها زائو بودم 

به مامای همراهم زنگ زدم و وضعیتم رو گفتم اونم گفت خودمو سریع میرسونم بیمارستان 

ماما هم سرم به دستم وصل کرد و کیسه آبم رو خودش پاره کرد و یه توپ یوگا آورد گفت روی این بپر و بعدشم رفت خوابید 

مامانم و ابجیم دستمو گرفته بودن منم روی توپ بالا پایین میپریدم احساس تهوع داشتم که همون موقع ماما اومد 

مامانم و ابجیمم تموم مدت کنارم بودن 

ماما خیلی کمکم کرد بین دردام با ورزشایی که بهم میداد سعی میکرد زودتر پیشرفت کنم و موقع انقباض ها تند تند کمرمو ماساژ میداد و بهم یاد داد چطوری درست نفس عمیق بکشم که هم دردم رو آروم تر کنه هم توی پیشرفتم کمک کنه 

بعد از نیم ساعت دردام به اوج خودش رسید دیگه تحملش برام وحشتناک شده بود مامانم و ابجیم دستامو گرفته بودن منم دستاشونو فشار میدادم و ماما هم کمرمو ماساژ میداد 

انقدر لوسم کرده بود که یه لحظه میرفت بیرون و میومد داد میزدم بیاااا دیگه دردم اومد اونم بدو بدو میومد خخخ 

موقع اذان صبح بود که گفت فول شدی انگار دنیارو بهم دادن و فکر کردم تمومه اما قسمت سخت ماجرا رسیده بود 

باید زور میزدم که بچه بیاد ولی من واقعا جون نداشتم بی خوابی و غذا نخوردن و دردای روزای آخر خیلی ضعیفم کرده بود 

ماما خواهر و مامانمو بیرون کرد و بهم گفت دردت که اومد زور بزن 

این پروسه یک ساااعت طول کشید 

خیلی حالم بد شده بود داشتم از حال میرفتم ماما رو توی هاله میدیدم فقط خخخ 

بهش گفتم جون ندارم بهم آب بده برام آب اورد و لبمو تر کرد فقط 

بعد از یک ساعت گفت خوبه بریم رو تخت زایمان و دستمو گرفت و رفتیم روی تخت زایمان و اونجام بعد از چند تا زور بالاخره پسرنازم عین یه ماهی سر خورد و اومد بیرون و همه ی دردا تموم شد 

وقتی که گذاشتش رو شکمم بلند خندیدم و فقط خداروشکر کردم 

از روی شکمم برداشتش و گذاشت روی تخت کناریم دیگه هیچی نفهمیدم فقط چشمام بهش بود و خداروشکر میکردم و جان جان میگفتم:))))

و بالاخره پسر قشنگ من به دنیا اومد 

مامانم میگه وقتی رفتم به وحید خبر دادم شروع کرد به گریه کردن از خوشحالی 

ای جانم :) 

اون لحظه انقدر حس خوب داشتم با همون حال برای همه ی کسایی که میشناختم و نمیشناختم دعا کردم 

انشالله قسمت همه ی کسایی که آرزوشو دارن بشه ..

خداروشکر قبل از ساعت ٧صبح زایمان کردم وگرنه بعد از ٧ آمپول فشار میزدن بهم 

منم کلا دوست نداشتم نی نی با فشار بیاد و دلم میخواست وقتش که برسه عین میوه ی رسیده که از درخت جدا میشه جوجه ی من هم به وقتش خودش بیاد و دقیقا همین هم شد...

زایمان من اگه گرفتار دردای کاذب قبلش نمیشدم خیلی خوب بود مخصوصا با وجود مامای همراه مهربونم فقط روزای قبلش خسته و کلافه ام کرده بود 

مامانم میگه طبیعی زایمان کردن خیلی خوبه ولی من فکر نمیکردم بتونی تحمل کنی و منتظر بودم بیمارستانو بذاری رو سرت 

میگم همیشه منو دست کم میگیری مامان خخخ

این روزا فقط خداروشکر میکنم 

با هر بار نگاه کردن به صورت پسرم براش آیه الکرسی میخونم 

خدای خوبم خیلی ازت ممنونم برام بهترین لحظه زندگیم رو رقم زدی :* 

این روزام حالمون خوبه و تنها ناراحتیم دوری از خونه خودمه 

خیلی دلم برای وحید و خونه خودم تنگ شده 

با اینکه میبینمش هرروز اما خب مثل قبل نشده که باهم تنها باشیم 

توی پست بعد عکس میذارم فقط احتمالا رمز داره کامنت بذارید براتون رمزو بفرستم 

بازم دلم میخواست بنویسم ولی دیگه دستم درد گرفت :دی 

بازم ازتون ممنونم بخاطر همه دعاهای خوبی که برای من و جوجه کردید :*

  • soheila joon

مادرانه

و بالاخره فرشته ی قشنگ من ٩٧/٩/٧ساعت ٦:١٥صبح به دنیا اومد ..

مرسی از دعاهاتون

تایید کردن کامنتای پست قبل و نوشتن پست زایمانم میمونه برای نمیدونم کی واقعا :/


  • soheila joon

پسرِنازدار

میخواستم تا بعد از زایمانم نیام ولی باید این روزارو مینوشتم تا داغِ و از دهن نیوفتاده 

دیروز صبح فکر میکردم امروز دیگه حتما پسرم بغلمه و از فکرش یه نیشخند تا بناگوش میزدم اما چه خیال باطلی :( 

جمعه ظهر بعد از ناهار بود که دندون دردی اومد سراغم که مپرس 

دیگه به دردش توی بارداری عادت کرده بودم اما اینبار خیلی شدید بود اصلا نمیدونستم چیکارش کنم یکی دوتام نبود همشون باهم تیر میکشید حتی از بیرون دست میزدم به لپم درد میگرفت 

منم دیگه نتونستم چیزی بخورم و با کلی سلام و صلوات میوه رو ریز ریز خرد کردم و مینداختم تو حلقم بدون دخالت دندون میخوردمشون خخخ 

اون شب تا صبح به خودم پیچیدم 

یکی از بدترین شبای بارداریم بود 

وحیدم هرچند دقیقه بیدار میشد روم پتو مینداخت و میخوابید 

عاشقشم که همیشه واسه همه دردا یا راه رفتن تجویز میکنه یا گرم نگه داشتن خودم 

اون شب صبح شد و به غیر از دندون پاهامم درد میکرد دیگه 

نمیدونم اینهمه کلسیمی که من میخورم کجا میره 

از صبح شنبه متوجه شدم که دلم و کمرم یه جور غیر عادی درد میکنه 

البته طولانی نبود میگرفت و ول میکرد 

تقریبا از ساعت ٩بود که دیدم تقریبا دارن منظم میشن دردا فاصله اشون به پنج دقیقه هم رسید

اما خب قابل تحمل بود 

تا آخر شب کار خاصی نکردم

چون شب قبلم نخوابیده بودم سعی کردم بخوابم ولی تا چشمام میومد که گرم بشه درد میپیچید تو دلم و کمرم 

میخواستم بی خیال باشم ولی نمیشد 

به خواهرم اس دادم بیداری؟ جواب نداد،خواب بود 

میخواستم ازش بپرسم بنظرش شروع دردای زایمانمه یا نه 

ساعت از ٢ گذشته بود نمیخواستم مامانمو بیدار کنم 

به وحید گفتم چیکار کنم؟ گفت از دختر جاری که طبقه بالاست میپرسم اگه مامانش بیداره ازش بپرسه 

چاره ای نبود گفتم باشه 

ازش پرسید مامانت بیداره گفت آره و همون موقع زنگ زد بهم و ازم حالتامو پرسید و گفت من الان میام پایین 

گفتم لازم نیست ولی قبول نکرد و همون موقع اومد پایین 

رابطه من و جاری در حد سلام و احوالپرسیه فقط 

نه اینکه باهم خوب نباشیم ولی کلا رالطه خاصی هم نداریم باهم 

پسرش هم سن منه و اختلاف سنیمون هم خیلی زیاده 

راستش اصلا ازش انتظار نداشتم تو این موقعیت کنارم باشه اما بود و واقعا ممنونشم 

بعد از زایمانم براش کادو میخرم به عنوان تشکر

اومد پایین و گفت حتما برم بیمارستان و فکر میکرد واقعا دردای زایمانمه 

بعدشم ساک بچه رو با وسایلاش چک کرد که چیزی کم نذاشته باشم و بعدشم لباسای خودم و این وسطم کلی بهم دلداری میداد 

بعدشم اجازه گرفت و رفت توی آشپزخونه و برام گوشت گذاشت بپزه و بعدشم فلاسک چای و میوه و تنقلات گذاشت توی سبد برای بعد از زایمانم و همراهام و کسایی که میان ملاقات 

فکر همه جااا بود 

به منم اجازه نمیداد بلند شم 

همه کارارو انجام داد و بعدش بهم گفت اگه بدت نمیاد شکمتو ماساژ بدم 

گفتم نه و دراز کشیدم و خیلیییی آروم شکممو ماساژ داد با روغن و کلی دعا خوند زیر لبش برام 

بعدشم گفت من دیگه میرم بالا تو سعی کن بخوابی یک ساعت دیگه برو بیمارستان بهتره 

منم دیگه راستی راستی باورم شد که تا فردا زایمان میکنم به مامانم خبر دادم و گفت حاضرم بیاید دنبالم 

به مامای همراهم زنگ زدم گفت فاصله دردات به سه دقیقه رسید بیا دنبالم بریم بیمارستان

جاری که رفت خواستم بخوابم ولی بازم نشد دردام اذیت میکرد 

منم پاشدم و یکمی خرما و گردو خوردم و ورزشامو انجام دادم که فاصله دردام کمتر شه 

لباس پوشیدم و منتظر بودم وحید حاضر شه و توی اون فاصله دراز کشیدم روی تخت که چند دقیقه چشمامو ببندم 

خیلی سرم گیج میرفت 

بدنم عادت نداره به دوشب نخوابیدن 

چشمامو که بستم خوابم برد و دردام یهویی قطع شد 

وحید اومد بیدارم کرد گفتم بذار چند دقیقه بخوابم صدات میکنم و اونم کنارم دراز کشید و خوابید

اصلا انگار اون آدم من نبودم که دردا کلافه ام کرده بود 

ساعت فکر میکنم نزدیک ٦ بود 

یه ساعت بعدش با زنگ مامانم از خواب بیدار شدم 

گفت چرا نیومدی پس من منتظرتم گفتم مامان دردام قطع شد خوابم برد 

گفت خب خوب نیست که اینطوری من الان میام اونجا بریم بیمارستان و قطع کرد 

اومد خونه صبحونه درست کرد خوردیم و راهی بیمارستان شدیم و اونجام از نی نی نوار قلب گرفت و اوکی بود خداروشکر 

توی اون فاصله دوباره اون دردا اومد سراغم و توی نوار هم افتاده بود که پرستار گفت دردت خوبه درد زایمانه هروقت فاصله اشون کم شد بیا بیمارستان هنوز زوده 

توی زایشگاه هم یه خانومی در حال درد کشیدن بود و هر چند دقیقه جیغ میکشید 

از وقتی هم اومدم خونه دوباره دردا میرفت و میومد ولی نامنظم بود از شب هم فاصله اش دوباره به ده دقیقه رسید اینبار شدتش خیلی بیشتر بود و با هربار درد نفسم بند میومد 

شب مامانم اومد خونمون و موند پیشم 

دیشب میتونستم بین دردا بخوابم 

خیلی خودمو کنترل کردم که جلوی مامانم ناله نکنم 

اما یه بار با صدای ناله ام بلند شدم و دیدم داره منو نگاه میکنه 

دیشب دردام شدید تر از شب قبل بود و با خودم فکر کردم حتمااا فردا پسرکم میاد 

ساعت شیش هم رفتم دوش آب داغ گرفتم اما بازم مثل دیروز دردم قطع شد از صبح تا ظهر دردای نامنظم میومد و میرفت 

اینبار پیش دکترم رفتم و معاینه ام کرد و گفت این ماه درده و درد اصلی شروع نشده عجله نکن و هنوز یه هفته دیگه وقت داری 

الانم که دارم مینویسم هر ده دقیقه یه انقباض نفس گیر میاد و میره 

همه ی ٩ ماه انتظار یک طرف این هفته آخر یک طرف 

راستش فکر نمیکردم درگیر این دردای کاذب بشم خدا میدونه که کی جوجه تصمیم به اومدن میگیره 

خدایا مراقب جوجه ی توی دلم باش 

سلامت نگهش دار بقیه اش حله 

همه دردارو به جون میخرم فقط پسرکم راحت باشه ...

خیلی برام دعا کنید :)

  • soheila joon

٣٦هفتگی

٣٦هفته از مادر شدنم گذشت 

روزایی که از صبح با عوق زدن بیدار میشدم تا شب که خودمو به خواب میزدم تا بالا نیارم فکر میکردم کووو تا این ٩ ماه تموم بشه 

اما دقیقا بعد از تموم شدن ویارام افتادم توی سرازیری و نفهمیدم کی رسیدم به ٣٦هفتگی 

درسته که بعد از حالت تهوع ها دندون درد و رفلاکس و گرفتگی رگ پا و دردای مختلف اومد سراغم اما همه ی اینا همزمان با تکونای جوجه اومدن 

همه دردام یادم میره وقتی تو دلم تکون میخوره یا سکسکه میکنه :)))

هرچی بیشتر میگذره تکوناش قشنگتر میشه دستمو میذارم روی شکمم عین ماهی از زیر دستم سر میخوره اینور اونور 

چند روز پیش رفتم دکتر معاینه ام کرد و گفت لگنت خیلی خوبه

من از مخالفای زایمان طبیعی بودم اما از وقتی خودم حامله شدم انقدرررر تحقیق کردم که خدا میدونه 

الانم با وجود اینکه همه خونوادم  و مخصوصا وحید مخالفن میخوام طبیعی زایمان کنم 

توکلم به خداست فقط میدونم تنهام نمیذاره 

دکتر پیش بینی کرد از دو هفته دیگه دردام شروع میشه اما خب تقریبیه دیگه 

باید ببینیم جوجه کی افتخار میده بیاد بغل مامانش 

با 

برام دعا کنید لطفا ^_^

از فکر اینکه پست بعدیم پست زایمانم باشه خیلی ذوق زده میشم :)))

منم این روزای آخر روزی سیصد بار لباساشو وسایلشو چک میکنم 

ورزشارو یکم تنبل شدم ولی از فردا دوباره شروع میکنم 

پیاده رویم سرجاشه 

پتو رو هم بافتم تموم شد با باقیمونده نمدام یکمی براش عروسک میدوزم 

خونه رو هم مدام در حال دستمال کشیدنم که هر وقت جوجه بیاد همه چیز مرتب باشه 

خدایا شکرت :)))

اینم از میزان قلنبگی من تو هفته های آخر 

دریافت
  • soheila joon

صبح میشه این شب

امروز چهارمین روز از هفته ٣٤امه 

دیگه چیزی نمونده تا بغل کردن پسرم 

شکمم بزرگتر شده جوجه هم بزرگ شده و لگداش محکمتر با هر لگدش یه دردی میپیچه تو دلم یه لبخند میاد رو لبم 

دیگه سختیای بارداری اذیتم نمیکنه فقط به اومدنش فکر میکنم ...

خدایا سالم و سلامت بذارش تو بغلم 

این روزا یه مهمون ناخونده دارم 

برادرشوهرم و جاری رفتن کربلا و دخترش رو گذاشتن خونه ما 

کلاس پنجمه و نابیناس

اولش غیرمستقیم مخالفت کردم با اومدنش و وقتی دیدم خیلی بی فکر و خودخواهن که از من تو این وضعیت انتظار دارن مستقیم گفتم که نمیتونم و از پسش برنمیام 

اما در کمال خودخواهی گذاشتنش و رفتن 

خواهرشوهرا بردن یکم خونشون موند و دوباره اوردنش 

فکر میکردم خیلی سخته مراقبت از آدم نابینا اما میبینم ک از پس خودش برمیاد و همه کاراشو خودش انجام میده 

خدا اگه قدرت دیدن بهش نداده عوضش بقیه حس های بدنش رو خیلی قوی کرده 

خیلی عجیبه کاراش و رفتاراش برام ...





این روزایی که میگذرن اصلا روزای خوبی نیستن 

هرروز برای خودم یه دلخوشی درست میکنم 

نمد گرفتم و آویز درست کردم برای جوجه الانم دارم براش پتو میبافم 

شیرینی درست میکنم و سعی میکنم بیشتر بخوابم که فکر نکنم به مشکلات اما نمیشه 

به خودم میام میبینم صورتم خیسه 

یه وقتایی فکر میکردم آدم هرچقدرم توی اوج مشکلات باشه بازم نمیتونه فکر کنه به خودکشی 

اما حالا میبینم یه وقتایی انقدر احساس ضعف میکنه ادم که خودکشی فقط یه راه نجاته 

وقتی انقدر فکر و خیال هجوم میارن که دیوونه ات میکنن 

خسته شدم دیگه 

دلم میخواد برم پیش مشاور شاید بتونه کمکم کنه 

اولش فقط دنبال مقصر بودم واسه حال بدم 

اما حالا میبینم مقصر اصلی خودمم که اجازه میدم این فکرای مزخرف نابودم کنه 

کاشکی آدم خودخواهی بودم فقط یه روز میتونستم برای خودم زندگی کنم بدون فکر کردن به بقیه ...


خدارو با همه وجودم شکر میکنم که وسط همه ی این دل مشغولی ها جوجه رو توی دلم کاشت تا دلم گرم بشه 

تا وسط نگرانی هام لگد بزنه و منو به خودم بیاره 

زودتر بیا عزیزدل مامان 

اولین لگدی که اشکمو درآورد ٩٧/٧/١٩ ساعت ٨:٥٩ 


  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan