عروسی

خداروشکر عروسی خیلی عالی برگزار شد و الان ٩٠درصد دلمشغولی هام کم شد 

از دوروز قبل هم خونواده همسر خون به جیگر کردن رو به اوج خودش رسوندن 

نمیدونم چرا انقد نمک نشناسن اینا 

واسه ی مراسم های خودشون کم مونده ما گوشمونو هم بزنیم خون بدیم براشون اونوقت به ما که رسید فقط بدجنسی کردن 

برادرشوهر که گفته بود نمیاد خوبیش این بود که ظاهر و باطنش یکی بود و جلوی رومون خودشو خوب جلوه نمیداد 

اما خواهرشوهر زنگ میزد به من که ما حتما میایم ما کلی برنامه ریزی کردیم و اینا 

اونوقت زنگ میزده به خواهر برادراش میگفته حق ندارین برین:/

خب بگذریم...

روز عروسی بود سر صبح رفتم خونه مامانم و لباسامم بردم و با مامانم کمک کردم برای ناهار مهمونا 

ناهار اماده شد ساعت ١با ابجیم رفتیم ارایشگاه 

عروس هم که آماده بود و وسایلاشو جمع کردیم و داداشم اومد دنبالش با فیلم بردار و اونا رفتن باغ برای عکس و فیلم 

آرایشگر کلی عروس داشت نمیدونم چرا به ماگفت انقد زود بریم 

یه عروسش خیلی تنها بود آرایشگرم مدام غر میزد بهش 

دلم خیلی براش سوخت 

بیشتر بخاطر تنهاییش

یاد خودم افتاده بودم که روز عروسی آخرش هیشکی نبود وسایلامو جمع کنه یا وقتی همسر اومد دنبالم کسی نبود وسایلامو ببره بالا 

منم بخاطر بداخلاقی ارایشگر و اتفاقای دیگه انقد بغض داشتم که فقط منتظر یه جرقه بودم که اشکام بریزه 

هرچند خداروشکر عروسی خیلی عالی بود و همش از دلم دراومد...

به عروسه کمک کردم لباساشو تو نایلون ریختم و چند تا عکس ازش گرفتم و طلاهاشو بستن براش و داماد اومد و اونم رفت .. 

بعدش من و ابجیم و رو ارایش کرد 

وقتی منو داشت ارایش میکرد دیدیم در زدن و زنداداش اومد تو ارایشگاه:/

اونم نوبت داشت اونجا 

بعد از ارایشم موهامونو درست کرد و زنگ زدم همسر بیاد دنبالمون که بریم خونه آبجیم بچه هاشو حاضر کنه و بریم تالار 

تو آرایشگاه چند تا عکس گرفتیم بنظر خودم همونجوری درستم کرد که دلم میخاست 

ابجیمم همینطور ...

بعدشم که رفتیم تالار و مراسم شروع شد دیگه 

خیلی خوب بود واقعا خوش گذشت 

اون شب کلی اعتماد بنفس بهم دادن دختر عمه هام بهم میگفتن از عروسم خوشگلتر شدم 

لباسمم خیلی خوب بود و در کل همه چیز عالی شد 

هم مراسم هم خودم هم شام و هم پذیرایی 

داداشم خیلی اذیت شد برای عروسیش اما دلش پاک بود و آخراش همه کارا خود به خود انجام میشد 

بعد از عروسی هم همه ماشینا بیرون منتظر بودن که بریم عروس کشون شروع بشه 

اونجام عکس گرفتیم دوباره و من و همسر زودتر راه افتادیم اومدیم که لامپ خونه داداشمو روشن کنیم و گوسفند و اوکی کنیم و این کارا دیگه..

رفتیم دیدم خواهرشوهر بدجنسم زودتر از ما رفته و منتظره عروس داماد بیان 

کارارو انجام دادم و پیشش وایسادم تا بقیه برسن 

وقتی عروس داماد اومدن من  دیگه از پیش خواهرشوهر رفتم و جلوتر از فیلم بردار بودم که نقل و شکلات پخش کنم 

کلی دم در خونه آتیش بازی کردن و ترقه ترکوندن و اینا 

بعدشم که دم در گوسفند کشتن و کلا شلوغ بود خیلی 

بعد عروس داماد رفتن داخل و بقیه رفتن خونه هاشون 

من دیگه واقعا جون نداشتم رو پاهام وایسم پاشنه کفشام اذیت میکرد و ناخونای پام بهشون فشار میومد احساس میکردم الاناس که خون بیاد ازشون 

دیگه همه رفتن خونه هاشون و ماهم همینطور..

قربون داداشم برم انقد خوشحال بود که خدا بدونه:)))

دیروز خواهرشوهر رو دیدم تو قیافه بود و با اخم جواب سلامم رو داد 

بعدش تا بهم رسید گفت بعد عروس کشون که تو رفتی و دیگه مارو تحویل نگرفتین مام رفتیم خونمون:|

خب واقعا انقدر شعورت کمه و نمیفهمی که من خواهر دامادم نمیتونم عین غریبه یه گوشه وایسم؟

انتظار داری تو اون شلوغی حواسم به تو باشه؟

واقعا بعضی جاها دلم میخاد از دستشون سرمو بکوبم به دیوار 

برادرشوهر هم که نیومدن و همسر فردای عروسی گفت بریم خونه بابام و میدونستم برادرشوهر اونجاس دلم نمیخاست برم 

از طرفی دلم نمیومد اینهمه زحمتی که همسر برای عروسی کشید رو ندیده بگیرم

باهاش رفتم و اونجا که رسیدیم برادرشوهر تا مارو دید از جاش بلند شد رفت 

گریه ام گرفته بود 

ازینکه انقدر دارن ظلم میکنن بهم 

ازینکه خیلی نامردن خیلی ...

توی این وضعیت فقط دلم به همسر خوشه که جلوی همشون وایمسیته و میدونن حق ندارن پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن و شاهده که من واقعا کاری بهشون ندارم و اونا اذیتم میکنن.

این چند وقته پستام شده غرغرنامه ...


  • soheila joon

گل کاشتم

تصمیم داشتم عین همون موقع که جواب اولیه  کنکور ارشد اومد و درجا اومدم اینجا نوشتم وقتی جواب نهایی ام اومدو دیدم قبول نشدم بیام فورا بنویسم ولی سرم شلوغ بود نشد 

هرچند که اگه قبول میشدم وسط همه کارها میلم میکشید بیام بنویسم ..


ساعت ١ شب بود که از خونه مامانم اومدیم خونه از دم در نفسام تند تند شد و دست و پاهام میلرزید 

برگه ثبت نامم رو برداشتمو رفتم تو سایت سنجش

وقتی دیدم نوشته مردودی خشکم زد 

اینم بعد دیگه ای از زندگی 

تاحالا تو زمینه درسی هیچ مشکلی تداشتم و همیشه بین شاگرد زرنگا بودم و قبول نشدن برام معنی نداشت 

هرچند که انتظار قبولی من خیلی بیجا بود چون چیزی نخونده بودم 

ولی کورسوی امیدی هم داشتم که اونم قطع شد ..

خیلی شب گندی بود اه 

خوابم نمیبرد ساعت کش میومد بعدشم که به زور خوابم برد صدبار بیدار شدم و فکر کردم حالا من تو این یک سال چه غلطی کنم آخه 

ازینکه تنبل شم و نخونم و خونه نشین شم روانی شدم 

همسر هم سعی میکرد دلداری بده منم هیچی نمیگفتم دهنمم قفل شده بود 

میگفت انشالله امسال کلی شاگرد میگیری تو خونه درس میدی بیکار نمیشی 

:(

دیشبم برادر شوهر ازم پرسید کجا قبول شدی 

گفتم نشدم من میخاستم فقط دانشگاه خودم قبول شم که اونم ظرفیتش کم بود امسال و مسلما کسایی رفتن که تلاش کرده بودن 

بعدش با نیشخند گفت الان که در دانشگاها بازه :/

گفتم دانشگاهای دیگه رو نمیدونم ولی دانشگاه ما اینطوری نیست .

لعنتی :|



خیلی روزای پر استرسی دارم خیلی زیاد 

جمعه عروسی داداشمه و من بیشتر از عروس داماد دلشوره دارم 

ازینکه خونواده شوهرم شروع کردن به ادابازی 

ازینکه داداشم فرمودن نمیاد 

ازینکه عروسیش چطور میگذره و هزار و یک چیز دیگه 

میشه دعا کنید همه چیز خوب و رضایت بخش بگذره ؟! 

الانم که حرفش رو زدم بدنم یخ کرد 

بقیه پستمم مهم نیس 

پست بعدیم میره بعد از عروسی...

  • soheila joon

معجزه

چقد اینجا گردو خاک گرفته 


به لطف خدا معجزه شد و داداشم خونه اجاره کرد اونم کجا درست روبه روی خونه ما 

من در هال رو که باز میکنم طبقه بالای خونه اشونو میبینم:)

یک هفته اس تقریبا که درگیر چیدن جهازن 

انقد حس خوب داره 

یاد خودمون افتادم چقدر حال و هواشو دوس داشتم ...

جمعه هفته دیگه انشالله عروسیه 

چشم روهم گذاشتیم رسید 

برادر بزرگ فرمودن عروسی تشریف نمیارن 

امیدوارم عروسی به خیری و خوشی تموم بشه 

بدون بحث و جدل بدون اعصاب خردی ...




خیلی وقته که خونه پدرشوهر نرفتیم 

یعنی رفتیم ولی خیلی کم و از روی مجبوری 

هرچند که دوست ندارم برم 

اما جو تو خونه اشون خیلی بد شده 

آدم دلش میگیره وقتی میبینه خونواده ای که همیشه دورهم جمع بودن حالا پر پر شدن و مدام توی خونه اشون بحث و جداله 

خواهرشوهر توی کار بازاریابی رفته و این وسط همه چییی رو گذاشته زیر پاش 

همه فکر و ذکرش اونجاست و بخاطرش توی روی همه ایستاده 

همسر هم ناراحته و من اینو خیلی خوب میفهمم 




تقریبا دو هفته اس برنج رو حذف کردیم و خیلی خوبه 

فکر میکردم حریص ترم کنه اما نکرد و اصلا هوس نمیکنم 

منتها این وسط توی مهمونی ها برنج میخوریم اما برای ما که هرروز برنج میخوردیم خیلی پیشرفت خوبیه





این روزایی که گذشت رو دوست نداشتم 

با همسر مدام در حال بحث و جدل بودیم 

یه دقیقه خوب و یه دقیقه خروس جنگی 

دیشب که تو خواب و بیداری بودم دستشو گرفتم 

بهم گفت سهیلا بسه دیگه فردا و پس فردا و روزای دیگه ام مثل الان خوب باش 

ناراحت شدم 

تو دلم قول دادم مثل قبل شم و شیطون رفته تو جلدمو لعنت کنم...

البته همش من مقصر نیستم 

اما میدونم که وقتی عصبانیه من نباید به دست و پاش بپیچم نباید کارایی که روش حساسه انجام بدم

میدونم و انجام میدم و نتیجه اش خوشایند نیست...

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan