بهترین شنبه زندگی

موقع سال تحویل توی دلم آرزوهامو مرور میکردم 

مثل همیشه برای ادامه درسم تاکید نکردم 

انقدر از درس دور شدم که یادم رفت کنکور ارشد ثبت نام کنم بعدش که یادم اومدم و فهمیدم مهلتش تمدید شده هم رغبت نکردم برم ثبت نام کنم 

فعلا آمادگیشو ندارم شاید یکی دو سال بعد دوباره برم سراغش 

فعلا میخوام برم دنبال علاقه ام 

برای دنبال کردن علاقه ام منتظر پول زیاد بودم 

دلم میخواست یا کارمو عالی شروع کنم یا اصلا شروع نکنم 

اما از اول امسال خودمو قانع کردم که با همین کارهای ابتداییم شروع کنم و با درآمدم راهو باز کنم برای پیشرفت خودم و کلاسای پیشرفته تر شرکت کنم...

کتاب خرمای شیرین شف طیبه رو هم خریدم و از محصولات خرمایی هم میخوام درست کنم 

البته اجازه اشو ازشون گرفتم و خیلیم استقبال کردن:)

اگه دوست داشتین آدرس کانالمو میذارم براتون همینطوری مرام معرفتی بیاید دنبالم کنید:دی

خیلی ذوق زده ام 

٩٨/١/٣١ هیچ وقت فراموشم نمیشه 

اولین روز کاری :))


یه سوالم بپرسم و برم 

مامانای با تجربه از شش ماهگی چه غذاهایی رو شروع کنم به دادن ؟ به غیر از حریره بادوم 

  • soheila joon

شده سر تا سر دشت سبز و گلناری

سال جدید من یه جور دیگه تحویل شد 

یه جور خوب 

منکر سختی هاش نمیشم اما بی انصافیه اگه بگم شیرینیش کمتر از سختیاشه 

پسر قشنگم کنارمون بود و این بزرگترین عیدی من بود 

راستش استرس داشتم که امسال چطور مهمون داری کنم آخه هرسال خیلی مهمون میاد برام 

خیلی هم مهمون سرزده موقع شام یا ناهار میاد که باید فکر اونم میکردم ولی خداروشکر همه چیز دست به دست هم داد تا بتونم هم به مهمونا برسم و هم به پسرم 

توی بدترین شرایط توی دلم میگفتم حتما مهمونا منو درک میکنن و میذاشتمشون توی هال و من و پسرم میرفتیم تو اتاق تا یا بهش شیر بدم یا پوشکشو عوض کنم یا بخوابونم و ...

پسرک با احساس من خیلی وقتا که هم گرسنه نیست هم پوشکش تمیزه و هم خوابش نمیاد و  بی تابی میکنه 

میفهمم که بغلمو میخواد 

منم بغلش میکنم و میبرمش توی اتاق و باهاش حرف میزنم 

اونم همون طور که سرشو روی قلبم گذاشته سرشو میاره بالا و بهم نگاه میکنه و گوش میده به حرفام دو تا دستای کوچولوشو از دو طرف به لباسم گره میزنه و عین کوالا میچسبه بهم 

خب حقش نیست من همون موقع غش کنم از خوشی؟ از حس خوشبختی؟ 

تقریبا از یه ماه قبل از عید که زمزمه خواستگاری دختر جاری شروع شد اومدنش به خونمون کمتر شد و هشتم عید هم عقد کردن و رفتن یه شهر دور و احتمالا تیرماه عروسی رو هم بگیرن

توی مدتی که واقعا درمونده میشدم بهم خیلی کمک کرد خیلی ممنونشم و امیدوارم خوشبخت بشه 

همون روزا نوبت واکسن چهارماهگی دانیال بود و این بار هم مامانم مهمون داشت و هم تو روزای عیددیدنی بود و میدونستم ممکنه خونمون مهمون بیاد 

اینبار دیگه باید خودم از پسش برمیومدم 

بعد از واکسن دوباره مثل دفعه قبل تب میکرد و من با پاشویه و استامینوفن کنترلش میکردم و دوباره بعد از یکی دوساعت تبش میرفت بالا 

پاش درد میکرد و مرتب درحال ناله کردن بود و شیر هم نمیخورد 

همون شب بله برون دختر جاری بود و ما رفتیم بالا و تموم مدت من توی اتاق بودم

دخترجاری همونجام بی خیال دانیال نشد و هر چند دقیقه میومد تو اتاق و قربون صدقه اش میرفت 

بعد از مراسم اومدم خونه و لباسامو که عوض کردم دیدم در میزنن درو باز کردم دیدم مهمونای بالا که خونواده وحید بودن دونه دونه دارن میان خونه ما 

آخه اون شب سالگرد ازدواج ما بود 

سه سال شدا :)))

فامیل ما که منتظر بهونه ان برای قر دادن اومدن پایین برای خالی کردن قر تو کمرشون 

با خودشون اسپیکرم آوردن 

خلاصه اینکه خودشون زدن رقصیدن چای گذاشتن خوردن و شستن و جمع کردن و رفتن 

من هم همون اول باقی مونده کیک خوشگلم رو که کم هم بود از یخچال آوردم و همون وسط یکم قر دادم باهاش و رفتم تو اتاق و مشغول پاشویه پسرک تب دارم بودم و دارو دادن بهش و عوض کردن لباسش و ...

خلاصه اینکه عید من با همه بالا پایین هایی که داشت تموم شد و حسن ختامش به دنیا اومدن پسر خوشگل مهری بود :))

از وقتی تعطیلات تموم شده یه انگیزه ای توی من زنده شده 

هرروزم رو خوشحال شروع میکنم و بی خیال همه ناراحتی ها میشم 

امیدوارم امسال برای همه ما سال خوبی باشه 

ازون سال هایی که چند سال بعد موقع مرور خاطراتمون بگیم "بهترین های زندگی من از سال ٩٨شروع شد..."


من تشنه ی این هوای جان بخشم

دیوانه ی این بهار و پاییزم

تا مرگ نیامدست برخیزم

در دامن زندگی بیاویزم

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan