یک ماهگی

پست قبل رو که مینوشتم گفتم که شب قبلش نخوابیدم و اومدم خونه مامانم واسه استراحت 

اون روز تا غروبش جوجه خوابید منم یکی دوساعتی خوابیدم و بیشتر ازون نشد چون عمه ام اومد خونمون 

شبم داداش سیبیلو با کیک اومد آخه تولد بابا بود وحیدم اومد و منم کم کم داشتم حاضر میشدم که برگردیم خونه که یهو گریه های غیرطبیعی جوجه شروع شد 

مامانم گفت امشب اینجا بمون منم بهت کمک کنم دیشبم نخوابیدی از پا میوفتی و این حرفا منم قبول کردم 

با مامانم جوجه رو شستیم کلی ماساژش دادیم با روغن و جاشو مرتب کردم و شیر دادم بهش و خوابوندمش اما چه خوابیدنی 

پنج دقیقه بعدش بلند شد با همون جیغ ها و گریه ها 

پسرکم به خودش میپیچید و سرخ میشد از گریه 

خودمم باهاش گریه میکردم یه جاهایی نه از خستگی 

اصلا دیگه خستگی فراموشم شده بود 

ازینکه داشت درد میکشید 

اون شب خیلی طولانی با گریه های جوجه گذشت 

فردا صبحش ساعت ١١ صبح بالاخره موفق شدم بخوابونمش و خودمم یک ساعت خوابیدم 

تصمیم گرفتیم غروبش ببریمش دکتر 

دکتر که رفتیم تشخیص داد کولیک داره و براش قطره نوشت و به منم گفت از خیلی غذاها باید پرهیز کنم 

مثل لبنیات مثل آجیل مثل میوه ها  مخصوصا پرتقال و انار و نارنگی مثل سبزیجات و تموم غذاهایی که طبع سرد داره 

منم ندونسته هرروز شیر و آب پرتقال و آجیل میخوردم و همونا دردش رو بدتر میکرد 

خیلی ناراحت شدم وقتی نشستیم تو ماشین که برگردیم اشکام میریخت 

وحید بهم گفت یادته پارسال این موقع درگیر دکتر بودی ؟ یادته دنبال دکتر خوب میگشتی که کیستتو برداره تا بچه دار بشیم؟ الان که خداروشکر بچه تو بغلمونه و مشکل غیر قابل حلی هم نداره 

راست میگفت چقدر زود اونهمه لطف خدارو فراموش کرده بودم و زوم کرده بودم رو همین کولیک لعنتی

از وقتی که رعایت میکنم جوجه هم بهتر شده خداروشکر 

خیلی سخت شده غذام مرغ  و ماهیچه آبپز یا کبابیه بعد از زایمانم اشتهام نابود شده بود اما حالا که از اکثر خوراکیا منع شدم نسبت بهشون حریص تر شدم 

اما همین که فکر میکنم با خوردنشون جوجه چه دردی میاد سراغش اونا برام میشن هلاهل و بی خیالش میشم ...

پسرکم یک ماهش تموم شد و توی این مدت خیلی کاراشو یاد گرفتم دیگه مثل روزای اول استرس ندارم 

صدای وحید رو میشناسه و همین که میاد خونه و حرف میزنه تموم وجودش گوش میشه و با چشمش دنبالش میگرده فقط 

وحیدم انقدررر ذوق میکنه :)))

داره خندیدن رو یاد میگیره و اولین خنده هاشم تو روی باباش زد 

برای اینکه خنده های قشنگش رو ببینم باید حوصله کنم و قبل از بالا اومدن خورشید باهاش بازی کنم

صبح ها ساعت ٥ که داروهاشو میدم و پوشکش رو عوض میکنم یکمی دلش بازی میخواد و منم باهاش بازی میکنم و تلاش میکنه که بخنده و یه جاهایی موفق هم میشه 

وقتی میخنده کیلو کیلو تو دلم قند آب میشه 

کم کم داره یاد میگیره گردنشو بگیره و یکمی نگه میداره  خسته میشه میندازه پایین 

عاشق ماساژ دادنه و منم هرشب که پاهاشو میشورم یک ساعتی پوشک نمیکنم و حسابی ماساژش میدم  

یه جاهایی خسته میشم کمرم از بغل گرفتنای طولانی درد میگیره چشمام یکیش بازه یکیش بسته ولی به صورت پاک و معصومش که نگاه میکنم خنده میاد رو لبام 

دلم میخواد تموم تنش رو فقط بو کنم 

انقدر دوست دارم وقتی دستام و بغلم بوی تنشو میگیره 

اینارو که نوشتم الان دلم براش تنگ شد و شیطونه میگه برم بیدارش کنم و فشارش بدم :دی



زندگیمون مثل روال قبل نیست و کلی عوض شده یه جور عوض شدن خوب 

این تغییراتو دوست دارم هرچند سخت ..


  • soheila joon

جوجه داری

از خونه ی مامانم در حال پست گذاشتنم

انگار وقتی میام اینجا حس نوشتنم میاد

این چند روز همش دنبال فرصت بودم که بیام از احوالاتم بنویسم 

از زندگیم که صدو هشتاد درجه با قبل از به دنیا اومدن جوجه فرق کرده

از حالم که خسته ام ولی ته دلم پر از حس خوشبختیه با وجود جوجه 

از وحید که  تازه بعد از به دنیا اومدن دانیال باباشدنش رو به رسمیت شناخته ...

 ولی وقتش نبود 

قبل از زایمانم به وحید میگفتم هرروز که میگذره انقدر طولانیه انگار دوروز رو گذروندم 

اما الان واقعا نمیفهمم چیشد که روزم تموم شد 

قبلا همیشه عاشق شب بودم از غروب به بعد حالم خوب بود و خوشحال بودم 

اما الان هرچی که به آخر شب نزدیک میشم استرسم بیشتر میشه 

با خودم فکر میکنم امشبم چطور میگذره؟ 

با این حجم خستگی میتونم بخوابم یا نه؟ جوجه حالش خوبه یا نه؟ 

اما میگذره هرطور که هست 

و وقتی که صبح میشه خوشحال میشم 

روزای اولی که اومدم خونه خودم جوجه خیلی خواب خوبی داشت شبا راحت میخوابید روزا باهاش بازی میکردم 

بازی نمیکردمم خودش با خودش سرگرم بود و جز شیر خوردن و عوض کردن پوشکش و خوابوندنش بهونه دیگه ای نمیگرفت 

اما چند روزی هست که خوابش برعکس شده شبا بیداره کلا و خیلی اذیت میشم

به روزایی واقعا خسته ام و دستام و کمرم دیگه جوابم میکنن 

اما خبر خوب اینکه خدا فرشته هاشو برای من فرستاده 

تابستون خیلی یهویی برادرشوهرم اثاث کشی کردن طبقه بالای ما و اون موقع من متوجه خوبی این ماجرا نشدم 

اما الان میبینم چه لطفی شده در حق من 

ار خوبی های گاه و بیگاه جاری و غذا فرستادنش اگه بگذرم 

دختر جاری عین یه پرستار به دادم میرسه بعضی وقتا 

تقریبا یه روز درمیون یکی دوساعتی میاد پایین و جوجه رو نگه میداره 

نه اینکه فقط باهاش بازی کنه و وقتی گریه کرد بده دستم 

آرومش میکنه لباساشو مرتب میکنه موهاشو شونه میکنه اصرار میکنه بذار پوشکشو عوض کنم و بشورمش که اینو نذاشتم فعلا

میگه من بدم نمیاد خخخ 

انقدرررر این آدم عاشق بچه اس 

خودش میگه دوست دارم مربی مهد بشم 

توی همون یکی دوساعت وقت دارم به خودم برسم 

خیلی این روزا بهم لطف کردن نمیدونم چطور باید جبران کنم 

بعضی روزام انقدر خسته ام که دیگه وسایل جوجه رو میریزم تو ساک و میام خونه مامانم پی یه لقمه خواب 

مثل امروز 

دیشب جوجه از ساعت ١٢شروع کرد بهونه گرفتن و من هی میگفتم الان دیگه آروم میشه این دیگه آخرشه الان دیگه خوابش میبره و این پروسه تا ساعت ٨:٣٠صبح طول کشید و رضایت داد بخوابه 

منم یه لیوان شیر و خرما خوردم و اومدم خونه مامانم 

درو که باز کردم مامانم گفت دیشب نخوابیدی نه؟ گفتم نه :دی 

بعدشم اومدم تو اتاق و تا ظهر با جوجه خوابیدیم خیلیم چسبید 

همه ی این سختی ها به کنار نگاه های عاشقانه اش آروم گرفتنش تو بغلم دست و پاهای قشنگش غنچه کردن لباش بوی بهشتیش خندیدناش توی خواب و همه ی کارای کوچیک و بزرگش که قربون همشونم میرم یه دنیا خوشبختیه 

وقتی که میخواد شیر بخوره با انگشتای کوچولوش سعی میکنه دستمو نگه داره که در نرم خخخ 

جدیدا با انگشتاش با دستم بازی هم میکنه و من عشق میکنم 

یاد گرفته سرشو به دو طرف تکون بده و کامل بخزه سمت راستش 

وقتی که میخوابه بعضی وقتا دستای کوچولوشو میبره زیر لپش میذاره خودشم رو پهلوش میندازه :))) 

همه عاشق پارو پا انداختنش شدن وقتی که شیر میخوره یا میخوابه

همه ی اینا بهم انرژی میده تا خستگیام یادم بره  

خداروهزار بار شکر بخاطر داشتنش .

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan