مادرانه ٢

بالاخره فرصت پیدا کردم برای نوشتن 

این روزا با همه ی بی خوابی و خستگی خوشبخت ترین آدم روی زمینم 

هربار نصف شب که با صدای گریه اش بلند میشم باهاش حرف میزنم و میخندم و یادم میره چقدر خوابم میومد 

بهترین حس دنیاست شیر دادن ب نوزادت وقتی توی چشمات زل زده :)))

وقتی که پست قبل رو ثبت کردم از یکی دوساعت بعدش دردام شدید و شدیدتر میشد 

فاصله اشون همون ده دقیقه بود اما با شدت بیشتر 

با هربار انقباض بالشت و تختو چنگ میزدم و نفس عمیق میکشیدم 

وحیدم ناراحتم بود و نمیدونست چیکار کنه که حالم بهتر بشه 

اون شب خیلی سخت و طولانی گذشت 

تا صبح گرفتار دردا بودم وسطاش گریه میکردم غر میزدم راه میرفتم 

روی مبل نشستم شاید کمتر اذیتم کنه اما فایده ای نداشت 

فقط دعا میکردم هوا روشن بشه و دوش آب داغ بگیرم و برم پیش دکترم ببینم پیشرفت کردم یا نه 

اون شب به صبح رسید و وحید کمکم کرد دوش گرفتم و صبحانه خیلی کم خوردم و رفتیم دکتر 

یکی از اشتباهای روزای آخرم کم غذا خوردنم بود البته تقصیر خودم نبود اون دردا اشتهامو نابود کرده بود

قبل از دکتر رفتن به مامای همراهم که پیش دکترم کار میکنه زنگ زدم و گفتم که دارم میام 

وقتی رفتم تو مطب منشی هم که دیگه منو شناخته و دید که رنگ و روم پریده فوری پذیرش کرد و گف بشین بدون نوبت میفرستمت بری 

رفتم داخل و دکترمم معاینه کرد و گفت دوسانت باز شده و رحمت خیلی نازک شده تا فردا زایمان میکنی 

همون لحظه دوباره یه انقباض دیگه اومد و دکتر گفت خیلی عالیه این درد زایمانه نگران نباش 

بعدشم نامه بستری شدنم رو داد 

شوکه شده بودم خیلی 

هم ذوق داشتم هم استرس 

به وحید گفتم اونم خوشحال شد از یه طرفم دست و پاشو گم کرده بود نمیدونست باید چیکار کنیم خخخ 

گفتم من الان نمیرم بیمارستان فاصله دردام به دو سه دقیقه که رسید بعد میرم الان بریم خونه دوش بگیرم دوباره و ورزشامو انجام بدم و پیاده روی کنم 

توی اون فاصله که برسیم خونه دردام شدید و شدیدتر شد فاصله اش به چهاردقیقه رسید

ب مامانمم خبر دادم و گفت ناهار درست میکنه برم اونجا 

منم رفتم خونه و کارامو کردم 

با هربار انقباض هم دستمو به مبل میگرفتم و نفس عمیق میکشیدم فقط 

با وحید رفتیم خونه مامانم ولی نمیتونستم بشینم دیگه خیلی خودمو کنترل میکردم که داد نزنم 

مامانم بزور غذارو ریخت تو حلقم 

تا عصر تحمل کردم و بعدش رفتیم بیمارستان 

توی ماشین با دردام همه ی زورمو روی در ماشین خالی میکردم و فکر میکردم هرلحظه این در کنده میشه میره خخخ 

ولی صدامم درنمیومد و تو دلم میریختم 

مامانمم میگف مطمئنی درد داری ؟  

وقتی رسیدیم بیمارستان هوا تاریک شده بود با کلی ذوق و استرس و حسای مختلف رفتیم قسمت زایشگاه 

حتی ساک بچه و وسایلای دیگه رو هم برداشته بودم

مامانم باهام اومد داخل و نامه رو نشون دادم و گفت برو بخواب معاینه ات کنم اول 

اوووف همش گرفتار این معاینه های دوست نداشتنی میشدم 

دراز کشیدم و مامای بداخلاق اومد و نگاه کرد گفت مطمئنی درد داری؟ 

گفتم خیلی زیاده دردم 

گفت اینکه یه درد عادیه

گفتم دردم نصف این بود صبح دکترم گفت درد زایمانه 

چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت بزور دوسانتی و بعدشم پاشد رفت 

منم آماده شدم و رفتم بیرون دردام کلافه ام کرده بود و نای حرف زدن و چونه زدن با ماما هارو نداشتم واقعا 

گفتم خب حالا چیکار کنم ؟ 

گفت میل خودته میتونی بستری شی امشب ولی اجازه نداریم شبا آمپول فشار بزنیم تا صبح باید صبر کنی صبح بهت آمپول بزنیم که تا فردا عصر زایمان کنی 

امشبم بهت روغن کرچک میدم بخوری 

دقیقا از هرچیزی که فراری بودم بهم پیشنهاد داد آمپول فشار و روغن و ...

خیلی خسته و ناامید شده بودم از یه طرف دردا نفسمو گرفته بود از یه طرف اینکه هیچ پیشرفتی نداشتم ناراحت بودم 

اگه دردای کاذب اذیتم نمیکرد دیگه نمیرفتم بیمارستان ولی اونا کارو خراب کرده بود و دیگه طاقت صبر کردن نداشتم 

مامانمم مدام میگفت مگه من نگفتم نمیتونی طبیعی زایمان کنی؟ بعدشم خواهرم و وحید شروع کرده بودن حرفای ناامید کننده تر زدن و تو اون وضعیت خیلی روم فشار میاوردن 

خودمم دیگه داشتم تسلیم میشدم که فرداش برم به دکتر بگم سزارینم کن من نمیتونم صبر کنم دیگه 

فکر همه ی اینا اذیتم میکرد 

دست از پا دراز تر از بیمارستان برگشتیم و چون بیمارستان یه شهر دیگه است و خواهرم خونه اش اونجاست گفت بریم خونه اش تا تکلیفم مشخص شه دردام شاید زیادتر بشه

انقدر تو دلم با خدا حرف زدم که خودش میدونه فقط 

التماسش میکردم که اگه این دردا درد زایمان نیست تموم بشه یا اگه هست شدید بشه و زودتر زایمان کنم 

رفتیم خونه خواهرم و من رفتم تو اتاق و فقط به خودم میپیچیدم دیگه 

فاصله دردا به دو دقیقه هم رسیده بود 

وحیدم اومد پیشم خیلی ناراحت بود برام و همش میگفت امشب چطوری میخوای طاقت بیاری 

منم راه میرفتم و هر دفعه انقباض میومد دستمو به میز میگرفتم و دردامو تو دلم خفه میکردم صدام درنیاد 

آخر شب که شد خواهرم و مامانم اومدن تو اتاق پیش من بخوابن 

خیلی دلم میخواست بخوابم فکر کنم سومین شبی بود که کااامل نخوابیده بود

دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم با هربار درد از ته دلم آه میکشیدم و میپیچیدم به خودم 

مامانم و خواهرم دیدن واقعا وضعیتم فرق کرده مامانمو دستمو میگرفت و خواهرم تند تند کمرمو ماساژ میداد 

از یه طرفم زوم کرده بودم رو حرکتای جوجه که کم نشه یه وقت و هیچی که نتونسته بودم بخورم خرما میخوردم و حواسم به شکمم بود 

تا ساعت ٣ با هر جون کندنی بود سر کردم 

که دیگه مامانم ازم نپرسید بریم بیمارستان یا نه دیگه دعوام میکرد که پاشم حاضر شم بریم خخخ 

کمکم کردن لباسمو تنم کردم و وحید ماشینو درآورد و راه افتادیم سمت بیمارستان من هیچ امیدی به بستری شدن نداشتم 

وقتی رفتیم داخل دیدم شیفت مامای قبلی عوض شده خداروشکر و یه مامای خوش اخلاق تر اومده 

معاینه ام کرد و گفت چهارسانتی 

خوشحال شدم که بالاخره پیشرفت کردم 

بعدشم برام لباسای خاکبرسری زایمانو اورد تنم کنم و لباسای خودمو برد 

پر بودم از استرس 

با خودم فکر میکردم من با چهارسانت اینقدر درد دارم وقتی فول بشم دردم چقدره واقعا؟ 

مامانم و ابجیم و وحیدم خیلی نگران بودن از قیافه هاشون مشخص بود 

وحید وسایلامو اورد 

داخل زایشگاه نذاشتن بیاد ولی مامانم و ابجیم میتونستن بیان 

منم اون شب تنها زائو بودم 

به مامای همراهم زنگ زدم و وضعیتم رو گفتم اونم گفت خودمو سریع میرسونم بیمارستان 

ماما هم سرم به دستم وصل کرد و کیسه آبم رو خودش پاره کرد و یه توپ یوگا آورد گفت روی این بپر و بعدشم رفت خوابید 

مامانم و ابجیم دستمو گرفته بودن منم روی توپ بالا پایین میپریدم احساس تهوع داشتم که همون موقع ماما اومد 

مامانم و ابجیمم تموم مدت کنارم بودن 

ماما خیلی کمکم کرد بین دردام با ورزشایی که بهم میداد سعی میکرد زودتر پیشرفت کنم و موقع انقباض ها تند تند کمرمو ماساژ میداد و بهم یاد داد چطوری درست نفس عمیق بکشم که هم دردم رو آروم تر کنه هم توی پیشرفتم کمک کنه 

بعد از نیم ساعت دردام به اوج خودش رسید دیگه تحملش برام وحشتناک شده بود مامانم و ابجیم دستامو گرفته بودن منم دستاشونو فشار میدادم و ماما هم کمرمو ماساژ میداد 

انقدر لوسم کرده بود که یه لحظه میرفت بیرون و میومد داد میزدم بیاااا دیگه دردم اومد اونم بدو بدو میومد خخخ 

موقع اذان صبح بود که گفت فول شدی انگار دنیارو بهم دادن و فکر کردم تمومه اما قسمت سخت ماجرا رسیده بود 

باید زور میزدم که بچه بیاد ولی من واقعا جون نداشتم بی خوابی و غذا نخوردن و دردای روزای آخر خیلی ضعیفم کرده بود 

ماما خواهر و مامانمو بیرون کرد و بهم گفت دردت که اومد زور بزن 

این پروسه یک ساااعت طول کشید 

خیلی حالم بد شده بود داشتم از حال میرفتم ماما رو توی هاله میدیدم فقط خخخ 

بهش گفتم جون ندارم بهم آب بده برام آب اورد و لبمو تر کرد فقط 

بعد از یک ساعت گفت خوبه بریم رو تخت زایمان و دستمو گرفت و رفتیم روی تخت زایمان و اونجام بعد از چند تا زور بالاخره پسرنازم عین یه ماهی سر خورد و اومد بیرون و همه ی دردا تموم شد 

وقتی که گذاشتش رو شکمم بلند خندیدم و فقط خداروشکر کردم 

از روی شکمم برداشتش و گذاشت روی تخت کناریم دیگه هیچی نفهمیدم فقط چشمام بهش بود و خداروشکر میکردم و جان جان میگفتم:))))

و بالاخره پسر قشنگ من به دنیا اومد 

مامانم میگه وقتی رفتم به وحید خبر دادم شروع کرد به گریه کردن از خوشحالی 

ای جانم :) 

اون لحظه انقدر حس خوب داشتم با همون حال برای همه ی کسایی که میشناختم و نمیشناختم دعا کردم 

انشالله قسمت همه ی کسایی که آرزوشو دارن بشه ..

خداروشکر قبل از ساعت ٧صبح زایمان کردم وگرنه بعد از ٧ آمپول فشار میزدن بهم 

منم کلا دوست نداشتم نی نی با فشار بیاد و دلم میخواست وقتش که برسه عین میوه ی رسیده که از درخت جدا میشه جوجه ی من هم به وقتش خودش بیاد و دقیقا همین هم شد...

زایمان من اگه گرفتار دردای کاذب قبلش نمیشدم خیلی خوب بود مخصوصا با وجود مامای همراه مهربونم فقط روزای قبلش خسته و کلافه ام کرده بود 

مامانم میگه طبیعی زایمان کردن خیلی خوبه ولی من فکر نمیکردم بتونی تحمل کنی و منتظر بودم بیمارستانو بذاری رو سرت 

میگم همیشه منو دست کم میگیری مامان خخخ

این روزا فقط خداروشکر میکنم 

با هر بار نگاه کردن به صورت پسرم براش آیه الکرسی میخونم 

خدای خوبم خیلی ازت ممنونم برام بهترین لحظه زندگیم رو رقم زدی :* 

این روزام حالمون خوبه و تنها ناراحتیم دوری از خونه خودمه 

خیلی دلم برای وحید و خونه خودم تنگ شده 

با اینکه میبینمش هرروز اما خب مثل قبل نشده که باهم تنها باشیم 

توی پست بعد عکس میذارم فقط احتمالا رمز داره کامنت بذارید براتون رمزو بفرستم 

بازم دلم میخواست بنویسم ولی دیگه دستم درد گرفت :دی 

بازم ازتون ممنونم بخاطر همه دعاهای خوبی که برای من و جوجه کردید :*

  • soheila joon
دوشنبه ۱۲ آذر ۹۷ , ۱۰:۴۰ بـانـوی بــرفی
آخی عزیزم درکت میکنم میدونم چقدر دردها زیاد بوده
من خودم طبیعی زایمان کردم 
مخصوصا دردهای کاذب که فقط میگفتم خدایا من بمیرم تموم بشه
مامای منم خیلی مهربون بود و کمکم کرد
با دیدن بچه همه چی از یاد آدم میره ولی من دوس ندارم دیگه تجربه کنم
واقعا وحشتناک بود :///


آخی 
ولی کنار همه ی سختی هاش شیرینه همین که میدونی ته همه ی این دردا بچه اتو میدن بغلت خیلی خوبه بنظرم 
وای درد کاذب :/ 
ولی من بازم طبیعی رو انتخاب میکنم خخخ
طبیعی زایمان کردن فقط از یه شیرزن برمیاد😉
آفرین به اراده ت...آفرین به تحملت...

سهیلا...
تو الان پاک تر از قبلی...میدونستی؟
تو الان مثل پسرت یه لوح سفیدی...خیلی مراقب این سفیدی باش
این لطف و سعادت نصیب هرکسی نمیشه.

مرسی ک برامون نوشتی...
شیرینیِ این روزات مستدام باشه الهی❤

من از خوندن پستت نفسم گرفت خخخ دیگه وای به حال تو😅
مراقب خودتون باشید😘
واااو مرسی عزیزم :* 

:)))
بعد از زایمان یه حس سبکی عجیبی ب آدم دست میده واقعا 
خودم که نمیدونم ولی پسرم واقعا عین یه فرشته پاک میمونه

ممنون میناجون 
انشالله قسمت همه بشه این شادی های شیرین

الهییی 
ولی خدا تحملش رو میده به آدم 
چشم عزیزم مرسی :*
وای عزیزم
چ لحظاتی رو گذروندی
ولی من اصن نمیتونستم مث تو دردارو تحمل کنم
من حس مسکنم فضای شلوغ بمارستان و دیدن اون همه هم درد خیلی بهم کمک کرد
تو واقعا شجاعی
عزیزم سعی کن تلفنی یا پیامکی هرجوری شده ارتباط عاطفی تو باهمسرت برقرار کنی
من این کارو نکردم و ضربه بدی خوردم افسرده شدم
از مامانت بخواهه یکم با همسرت تنهات بزاره
آغوش و بوسه بهترین راه برای برقراری این ارتباطه
بچه رو بده بغلش و ابراز علاقه کن و بزار بفهمه با وجود پسرت هنوزم عاشقشی
خیلی برات خوشحالم
حالا اسم این فرشه ی قشنگ چی هست؟
عزیزم خودتم تجربه کردی درک میکنی 
اما بنظرم این یه مزیت بود که خودم تنها بودم 
آخه با دیدن ناله بقیه خودمو میبازم خخ 
رابطه مون خوبه خداروشکر ولی خب هیچ جا خونه خودم نمیشه 
خیلی دلم برای خونه ام تنگ شده 

مرسی عزیزم :*
اسمش دانیال :)
ای جانم سهیلا...
خیلی دل انگیز بود خوندن این پست از تو.
اسمشو نمیگی آیا؟ :/ 
خدا رو شکر واقعا... 
مرسی عزیزم :)))
تو طول زایمانم همش یاد تو میوفتادم و زایمانت
اسمش دانیال :*
ای جان... 
خیلی قشنگ و خوش آهنگه اسمش... 
من چه خوشبختم پس :)
ممنون عزیزم اسمش تا دقیقه نود در هاله ای از ابهام بود برای همین رسما اعلام نکردم خخخ 
:)))
عه سهیلا پس گفتی اسمش بنیامینِ!!!!
تغییر کرد؟؟؟
عزیزم❤ نامدار باشه دانیال کوچولو
آره مینا یهویی عوض شد اسمش 
مرسی عزیزم :)))
به به آقا دانیال کوچولوی ما
خوش نام باشی پسرکوچولوی من:-)
واقعا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه

راستی ان شالله ک دانیال جون مون زردی نگیره ولی اگه گرفت کدو مسما ی همون کدو سبز یا کدو بادمجونی هرچی بهش میگین
بخر خوب پوست شو بشور
بعد با چاقو پوست سبزشو تراش بده و قد ی قاشق چای خوری آب پوست شو بگیر بده به پسرت سریع زردیش میاد پایین
من تقریبا یک هفته به پاشا روزی ی قاشق چای خوری دادم تا زردیش کلا از بین رفت چون ی بار زردیش بالارفت دوباره
مرسی عزیزم سلامت باشی 
:*

خداروشکر زردی نگرفت پسرم 

سلام 
من ازخوانندگان جدیدم خخخ
رمز به منم بدیا دنیلو ببینم :))
راستی اسم گل پسرتون چیههه خخخ
فرااار
سلام خواننده جدید 
چون یواشکی میخوندی رمز بهت تعلق نمیگیره متاسفانه 
کوفت خخخ

آخیییی چه حس سبکبالی به آدم دست میده این پست رو میخونه

کلی کیف کردم و البته بدنم منقبض شده بود از خوندن اون همه درد ولی یهو آخرش سبک شدم

عزیزم

مبارکت باشه

تو خیلی قدرتمندی دختر آفرین به تو

و دانیال شیرین چه اسم قشنگی

از شیر دادن به بچه ات حسابی لذت ببر سهیلا بهترین لحظات زندگی هست واقعا خیلی کیف کن بذار عشقت همراه شیرت به پسرت منتقل بشه و ازش یک مرد عاشق و جوانمرد بسازه

نوش جونت تمام این لحظات شیرین عزیزم

ای کاش میشد روی ماهت رو بوسید

:*

عزیزم :* 
حس درد رو کاملا القا کردم با این پست خخخ 
ولی خیلی شیرینه اونهمه درد رو که میکشی تهش یه پاداش خیلی بزرگ در انتظارته هم به دنیا اومدن بچه هم کلی حس خوب و سبکی
ممنون عزیزم :*
وای شیر دادن خیلییی لذت بخشه وقتی که شیر میخوره باهاش حرف میزنم و براش دعا میکنم 
چشم :)
مرسی نسیم عزیزم :*
پیلیز زمز🙂😎
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan