مادرانه ٣

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • soheila joon

مادرانه ٢

بالاخره فرصت پیدا کردم برای نوشتن 

این روزا با همه ی بی خوابی و خستگی خوشبخت ترین آدم روی زمینم 

هربار نصف شب که با صدای گریه اش بلند میشم باهاش حرف میزنم و میخندم و یادم میره چقدر خوابم میومد 

بهترین حس دنیاست شیر دادن ب نوزادت وقتی توی چشمات زل زده :)))

وقتی که پست قبل رو ثبت کردم از یکی دوساعت بعدش دردام شدید و شدیدتر میشد 

فاصله اشون همون ده دقیقه بود اما با شدت بیشتر 

با هربار انقباض بالشت و تختو چنگ میزدم و نفس عمیق میکشیدم 

وحیدم ناراحتم بود و نمیدونست چیکار کنه که حالم بهتر بشه 

اون شب خیلی سخت و طولانی گذشت 

تا صبح گرفتار دردا بودم وسطاش گریه میکردم غر میزدم راه میرفتم 

روی مبل نشستم شاید کمتر اذیتم کنه اما فایده ای نداشت 

فقط دعا میکردم هوا روشن بشه و دوش آب داغ بگیرم و برم پیش دکترم ببینم پیشرفت کردم یا نه 

اون شب به صبح رسید و وحید کمکم کرد دوش گرفتم و صبحانه خیلی کم خوردم و رفتیم دکتر 

یکی از اشتباهای روزای آخرم کم غذا خوردنم بود البته تقصیر خودم نبود اون دردا اشتهامو نابود کرده بود

قبل از دکتر رفتن به مامای همراهم که پیش دکترم کار میکنه زنگ زدم و گفتم که دارم میام 

وقتی رفتم تو مطب منشی هم که دیگه منو شناخته و دید که رنگ و روم پریده فوری پذیرش کرد و گف بشین بدون نوبت میفرستمت بری 

رفتم داخل و دکترمم معاینه کرد و گفت دوسانت باز شده و رحمت خیلی نازک شده تا فردا زایمان میکنی 

همون لحظه دوباره یه انقباض دیگه اومد و دکتر گفت خیلی عالیه این درد زایمانه نگران نباش 

بعدشم نامه بستری شدنم رو داد 

شوکه شده بودم خیلی 

هم ذوق داشتم هم استرس 

به وحید گفتم اونم خوشحال شد از یه طرفم دست و پاشو گم کرده بود نمیدونست باید چیکار کنیم خخخ 

گفتم من الان نمیرم بیمارستان فاصله دردام به دو سه دقیقه که رسید بعد میرم الان بریم خونه دوش بگیرم دوباره و ورزشامو انجام بدم و پیاده روی کنم 

توی اون فاصله که برسیم خونه دردام شدید و شدیدتر شد فاصله اش به چهاردقیقه رسید

ب مامانمم خبر دادم و گفت ناهار درست میکنه برم اونجا 

منم رفتم خونه و کارامو کردم 

با هربار انقباض هم دستمو به مبل میگرفتم و نفس عمیق میکشیدم فقط 

با وحید رفتیم خونه مامانم ولی نمیتونستم بشینم دیگه خیلی خودمو کنترل میکردم که داد نزنم 

مامانم بزور غذارو ریخت تو حلقم 

تا عصر تحمل کردم و بعدش رفتیم بیمارستان 

توی ماشین با دردام همه ی زورمو روی در ماشین خالی میکردم و فکر میکردم هرلحظه این در کنده میشه میره خخخ 

ولی صدامم درنمیومد و تو دلم میریختم 

مامانمم میگف مطمئنی درد داری ؟  

وقتی رسیدیم بیمارستان هوا تاریک شده بود با کلی ذوق و استرس و حسای مختلف رفتیم قسمت زایشگاه 

حتی ساک بچه و وسایلای دیگه رو هم برداشته بودم

مامانم باهام اومد داخل و نامه رو نشون دادم و گفت برو بخواب معاینه ات کنم اول 

اوووف همش گرفتار این معاینه های دوست نداشتنی میشدم 

دراز کشیدم و مامای بداخلاق اومد و نگاه کرد گفت مطمئنی درد داری؟ 

گفتم خیلی زیاده دردم 

گفت اینکه یه درد عادیه

گفتم دردم نصف این بود صبح دکترم گفت درد زایمانه 

چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت بزور دوسانتی و بعدشم پاشد رفت 

منم آماده شدم و رفتم بیرون دردام کلافه ام کرده بود و نای حرف زدن و چونه زدن با ماما هارو نداشتم واقعا 

گفتم خب حالا چیکار کنم ؟ 

گفت میل خودته میتونی بستری شی امشب ولی اجازه نداریم شبا آمپول فشار بزنیم تا صبح باید صبر کنی صبح بهت آمپول بزنیم که تا فردا عصر زایمان کنی 

امشبم بهت روغن کرچک میدم بخوری 

دقیقا از هرچیزی که فراری بودم بهم پیشنهاد داد آمپول فشار و روغن و ...

خیلی خسته و ناامید شده بودم از یه طرف دردا نفسمو گرفته بود از یه طرف اینکه هیچ پیشرفتی نداشتم ناراحت بودم 

اگه دردای کاذب اذیتم نمیکرد دیگه نمیرفتم بیمارستان ولی اونا کارو خراب کرده بود و دیگه طاقت صبر کردن نداشتم 

مامانمم مدام میگفت مگه من نگفتم نمیتونی طبیعی زایمان کنی؟ بعدشم خواهرم و وحید شروع کرده بودن حرفای ناامید کننده تر زدن و تو اون وضعیت خیلی روم فشار میاوردن 

خودمم دیگه داشتم تسلیم میشدم که فرداش برم به دکتر بگم سزارینم کن من نمیتونم صبر کنم دیگه 

فکر همه ی اینا اذیتم میکرد 

دست از پا دراز تر از بیمارستان برگشتیم و چون بیمارستان یه شهر دیگه است و خواهرم خونه اش اونجاست گفت بریم خونه اش تا تکلیفم مشخص شه دردام شاید زیادتر بشه

انقدر تو دلم با خدا حرف زدم که خودش میدونه فقط 

التماسش میکردم که اگه این دردا درد زایمان نیست تموم بشه یا اگه هست شدید بشه و زودتر زایمان کنم 

رفتیم خونه خواهرم و من رفتم تو اتاق و فقط به خودم میپیچیدم دیگه 

فاصله دردا به دو دقیقه هم رسیده بود 

وحیدم اومد پیشم خیلی ناراحت بود برام و همش میگفت امشب چطوری میخوای طاقت بیاری 

منم راه میرفتم و هر دفعه انقباض میومد دستمو به میز میگرفتم و دردامو تو دلم خفه میکردم صدام درنیاد 

آخر شب که شد خواهرم و مامانم اومدن تو اتاق پیش من بخوابن 

خیلی دلم میخواست بخوابم فکر کنم سومین شبی بود که کااامل نخوابیده بود

دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم با هربار درد از ته دلم آه میکشیدم و میپیچیدم به خودم 

مامانم و خواهرم دیدن واقعا وضعیتم فرق کرده مامانمو دستمو میگرفت و خواهرم تند تند کمرمو ماساژ میداد 

از یه طرفم زوم کرده بودم رو حرکتای جوجه که کم نشه یه وقت و هیچی که نتونسته بودم بخورم خرما میخوردم و حواسم به شکمم بود 

تا ساعت ٣ با هر جون کندنی بود سر کردم 

که دیگه مامانم ازم نپرسید بریم بیمارستان یا نه دیگه دعوام میکرد که پاشم حاضر شم بریم خخخ 

کمکم کردن لباسمو تنم کردم و وحید ماشینو درآورد و راه افتادیم سمت بیمارستان من هیچ امیدی به بستری شدن نداشتم 

وقتی رفتیم داخل دیدم شیفت مامای قبلی عوض شده خداروشکر و یه مامای خوش اخلاق تر اومده 

معاینه ام کرد و گفت چهارسانتی 

خوشحال شدم که بالاخره پیشرفت کردم 

بعدشم برام لباسای خاکبرسری زایمانو اورد تنم کنم و لباسای خودمو برد 

پر بودم از استرس 

با خودم فکر میکردم من با چهارسانت اینقدر درد دارم وقتی فول بشم دردم چقدره واقعا؟ 

مامانم و ابجیم و وحیدم خیلی نگران بودن از قیافه هاشون مشخص بود 

وحید وسایلامو اورد 

داخل زایشگاه نذاشتن بیاد ولی مامانم و ابجیم میتونستن بیان 

منم اون شب تنها زائو بودم 

به مامای همراهم زنگ زدم و وضعیتم رو گفتم اونم گفت خودمو سریع میرسونم بیمارستان 

ماما هم سرم به دستم وصل کرد و کیسه آبم رو خودش پاره کرد و یه توپ یوگا آورد گفت روی این بپر و بعدشم رفت خوابید 

مامانم و ابجیم دستمو گرفته بودن منم روی توپ بالا پایین میپریدم احساس تهوع داشتم که همون موقع ماما اومد 

مامانم و ابجیمم تموم مدت کنارم بودن 

ماما خیلی کمکم کرد بین دردام با ورزشایی که بهم میداد سعی میکرد زودتر پیشرفت کنم و موقع انقباض ها تند تند کمرمو ماساژ میداد و بهم یاد داد چطوری درست نفس عمیق بکشم که هم دردم رو آروم تر کنه هم توی پیشرفتم کمک کنه 

بعد از نیم ساعت دردام به اوج خودش رسید دیگه تحملش برام وحشتناک شده بود مامانم و ابجیم دستامو گرفته بودن منم دستاشونو فشار میدادم و ماما هم کمرمو ماساژ میداد 

انقدر لوسم کرده بود که یه لحظه میرفت بیرون و میومد داد میزدم بیاااا دیگه دردم اومد اونم بدو بدو میومد خخخ 

موقع اذان صبح بود که گفت فول شدی انگار دنیارو بهم دادن و فکر کردم تمومه اما قسمت سخت ماجرا رسیده بود 

باید زور میزدم که بچه بیاد ولی من واقعا جون نداشتم بی خوابی و غذا نخوردن و دردای روزای آخر خیلی ضعیفم کرده بود 

ماما خواهر و مامانمو بیرون کرد و بهم گفت دردت که اومد زور بزن 

این پروسه یک ساااعت طول کشید 

خیلی حالم بد شده بود داشتم از حال میرفتم ماما رو توی هاله میدیدم فقط خخخ 

بهش گفتم جون ندارم بهم آب بده برام آب اورد و لبمو تر کرد فقط 

بعد از یک ساعت گفت خوبه بریم رو تخت زایمان و دستمو گرفت و رفتیم روی تخت زایمان و اونجام بعد از چند تا زور بالاخره پسرنازم عین یه ماهی سر خورد و اومد بیرون و همه ی دردا تموم شد 

وقتی که گذاشتش رو شکمم بلند خندیدم و فقط خداروشکر کردم 

از روی شکمم برداشتش و گذاشت روی تخت کناریم دیگه هیچی نفهمیدم فقط چشمام بهش بود و خداروشکر میکردم و جان جان میگفتم:))))

و بالاخره پسر قشنگ من به دنیا اومد 

مامانم میگه وقتی رفتم به وحید خبر دادم شروع کرد به گریه کردن از خوشحالی 

ای جانم :) 

اون لحظه انقدر حس خوب داشتم با همون حال برای همه ی کسایی که میشناختم و نمیشناختم دعا کردم 

انشالله قسمت همه ی کسایی که آرزوشو دارن بشه ..

خداروشکر قبل از ساعت ٧صبح زایمان کردم وگرنه بعد از ٧ آمپول فشار میزدن بهم 

منم کلا دوست نداشتم نی نی با فشار بیاد و دلم میخواست وقتش که برسه عین میوه ی رسیده که از درخت جدا میشه جوجه ی من هم به وقتش خودش بیاد و دقیقا همین هم شد...

زایمان من اگه گرفتار دردای کاذب قبلش نمیشدم خیلی خوب بود مخصوصا با وجود مامای همراه مهربونم فقط روزای قبلش خسته و کلافه ام کرده بود 

مامانم میگه طبیعی زایمان کردن خیلی خوبه ولی من فکر نمیکردم بتونی تحمل کنی و منتظر بودم بیمارستانو بذاری رو سرت 

میگم همیشه منو دست کم میگیری مامان خخخ

این روزا فقط خداروشکر میکنم 

با هر بار نگاه کردن به صورت پسرم براش آیه الکرسی میخونم 

خدای خوبم خیلی ازت ممنونم برام بهترین لحظه زندگیم رو رقم زدی :* 

این روزام حالمون خوبه و تنها ناراحتیم دوری از خونه خودمه 

خیلی دلم برای وحید و خونه خودم تنگ شده 

با اینکه میبینمش هرروز اما خب مثل قبل نشده که باهم تنها باشیم 

توی پست بعد عکس میذارم فقط احتمالا رمز داره کامنت بذارید براتون رمزو بفرستم 

بازم دلم میخواست بنویسم ولی دیگه دستم درد گرفت :دی 

بازم ازتون ممنونم بخاطر همه دعاهای خوبی که برای من و جوجه کردید :*

  • soheila joon

مادرانه

و بالاخره فرشته ی قشنگ من ٩٧/٩/٧ساعت ٦:١٥صبح به دنیا اومد ..

مرسی از دعاهاتون

تایید کردن کامنتای پست قبل و نوشتن پست زایمانم میمونه برای نمیدونم کی واقعا :/


  • soheila joon

پسرِنازدار

میخواستم تا بعد از زایمانم نیام ولی باید این روزارو مینوشتم تا داغِ و از دهن نیوفتاده 

دیروز صبح فکر میکردم امروز دیگه حتما پسرم بغلمه و از فکرش یه نیشخند تا بناگوش میزدم اما چه خیال باطلی :( 

جمعه ظهر بعد از ناهار بود که دندون دردی اومد سراغم که مپرس 

دیگه به دردش توی بارداری عادت کرده بودم اما اینبار خیلی شدید بود اصلا نمیدونستم چیکارش کنم یکی دوتام نبود همشون باهم تیر میکشید حتی از بیرون دست میزدم به لپم درد میگرفت 

منم دیگه نتونستم چیزی بخورم و با کلی سلام و صلوات میوه رو ریز ریز خرد کردم و مینداختم تو حلقم بدون دخالت دندون میخوردمشون خخخ 

اون شب تا صبح به خودم پیچیدم 

یکی از بدترین شبای بارداریم بود 

وحیدم هرچند دقیقه بیدار میشد روم پتو مینداخت و میخوابید 

عاشقشم که همیشه واسه همه دردا یا راه رفتن تجویز میکنه یا گرم نگه داشتن خودم 

اون شب صبح شد و به غیر از دندون پاهامم درد میکرد دیگه 

نمیدونم اینهمه کلسیمی که من میخورم کجا میره 

از صبح شنبه متوجه شدم که دلم و کمرم یه جور غیر عادی درد میکنه 

البته طولانی نبود میگرفت و ول میکرد 

تقریبا از ساعت ٩بود که دیدم تقریبا دارن منظم میشن دردا فاصله اشون به پنج دقیقه هم رسید

اما خب قابل تحمل بود 

تا آخر شب کار خاصی نکردم

چون شب قبلم نخوابیده بودم سعی کردم بخوابم ولی تا چشمام میومد که گرم بشه درد میپیچید تو دلم و کمرم 

میخواستم بی خیال باشم ولی نمیشد 

به خواهرم اس دادم بیداری؟ جواب نداد،خواب بود 

میخواستم ازش بپرسم بنظرش شروع دردای زایمانمه یا نه 

ساعت از ٢ گذشته بود نمیخواستم مامانمو بیدار کنم 

به وحید گفتم چیکار کنم؟ گفت از دختر جاری که طبقه بالاست میپرسم اگه مامانش بیداره ازش بپرسه 

چاره ای نبود گفتم باشه 

ازش پرسید مامانت بیداره گفت آره و همون موقع زنگ زد بهم و ازم حالتامو پرسید و گفت من الان میام پایین 

گفتم لازم نیست ولی قبول نکرد و همون موقع اومد پایین 

رابطه من و جاری در حد سلام و احوالپرسیه فقط 

نه اینکه باهم خوب نباشیم ولی کلا رالطه خاصی هم نداریم باهم 

پسرش هم سن منه و اختلاف سنیمون هم خیلی زیاده 

راستش اصلا ازش انتظار نداشتم تو این موقعیت کنارم باشه اما بود و واقعا ممنونشم 

بعد از زایمانم براش کادو میخرم به عنوان تشکر

اومد پایین و گفت حتما برم بیمارستان و فکر میکرد واقعا دردای زایمانمه 

بعدشم ساک بچه رو با وسایلاش چک کرد که چیزی کم نذاشته باشم و بعدشم لباسای خودم و این وسطم کلی بهم دلداری میداد 

بعدشم اجازه گرفت و رفت توی آشپزخونه و برام گوشت گذاشت بپزه و بعدشم فلاسک چای و میوه و تنقلات گذاشت توی سبد برای بعد از زایمانم و همراهام و کسایی که میان ملاقات 

فکر همه جااا بود 

به منم اجازه نمیداد بلند شم 

همه کارارو انجام داد و بعدش بهم گفت اگه بدت نمیاد شکمتو ماساژ بدم 

گفتم نه و دراز کشیدم و خیلیییی آروم شکممو ماساژ داد با روغن و کلی دعا خوند زیر لبش برام 

بعدشم گفت من دیگه میرم بالا تو سعی کن بخوابی یک ساعت دیگه برو بیمارستان بهتره 

منم دیگه راستی راستی باورم شد که تا فردا زایمان میکنم به مامانم خبر دادم و گفت حاضرم بیاید دنبالم 

به مامای همراهم زنگ زدم گفت فاصله دردات به سه دقیقه رسید بیا دنبالم بریم بیمارستان

جاری که رفت خواستم بخوابم ولی بازم نشد دردام اذیت میکرد 

منم پاشدم و یکمی خرما و گردو خوردم و ورزشامو انجام دادم که فاصله دردام کمتر شه 

لباس پوشیدم و منتظر بودم وحید حاضر شه و توی اون فاصله دراز کشیدم روی تخت که چند دقیقه چشمامو ببندم 

خیلی سرم گیج میرفت 

بدنم عادت نداره به دوشب نخوابیدن 

چشمامو که بستم خوابم برد و دردام یهویی قطع شد 

وحید اومد بیدارم کرد گفتم بذار چند دقیقه بخوابم صدات میکنم و اونم کنارم دراز کشید و خوابید

اصلا انگار اون آدم من نبودم که دردا کلافه ام کرده بود 

ساعت فکر میکنم نزدیک ٦ بود 

یه ساعت بعدش با زنگ مامانم از خواب بیدار شدم 

گفت چرا نیومدی پس من منتظرتم گفتم مامان دردام قطع شد خوابم برد 

گفت خب خوب نیست که اینطوری من الان میام اونجا بریم بیمارستان و قطع کرد 

اومد خونه صبحونه درست کرد خوردیم و راهی بیمارستان شدیم و اونجام از نی نی نوار قلب گرفت و اوکی بود خداروشکر 

توی اون فاصله دوباره اون دردا اومد سراغم و توی نوار هم افتاده بود که پرستار گفت دردت خوبه درد زایمانه هروقت فاصله اشون کم شد بیا بیمارستان هنوز زوده 

توی زایشگاه هم یه خانومی در حال درد کشیدن بود و هر چند دقیقه جیغ میکشید 

از وقتی هم اومدم خونه دوباره دردا میرفت و میومد ولی نامنظم بود از شب هم فاصله اش دوباره به ده دقیقه رسید اینبار شدتش خیلی بیشتر بود و با هربار درد نفسم بند میومد 

شب مامانم اومد خونمون و موند پیشم 

دیشب میتونستم بین دردا بخوابم 

خیلی خودمو کنترل کردم که جلوی مامانم ناله نکنم 

اما یه بار با صدای ناله ام بلند شدم و دیدم داره منو نگاه میکنه 

دیشب دردام شدید تر از شب قبل بود و با خودم فکر کردم حتمااا فردا پسرکم میاد 

ساعت شیش هم رفتم دوش آب داغ گرفتم اما بازم مثل دیروز دردم قطع شد از صبح تا ظهر دردای نامنظم میومد و میرفت 

اینبار پیش دکترم رفتم و معاینه ام کرد و گفت این ماه درده و درد اصلی شروع نشده عجله نکن و هنوز یه هفته دیگه وقت داری 

الانم که دارم مینویسم هر ده دقیقه یه انقباض نفس گیر میاد و میره 

همه ی ٩ ماه انتظار یک طرف این هفته آخر یک طرف 

راستش فکر نمیکردم درگیر این دردای کاذب بشم خدا میدونه که کی جوجه تصمیم به اومدن میگیره 

خدایا مراقب جوجه ی توی دلم باش 

سلامت نگهش دار بقیه اش حله 

همه دردارو به جون میخرم فقط پسرکم راحت باشه ...

خیلی برام دعا کنید :)

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan