دوسالگی...

با خودم قرار گذاشته بودم قبل از تولد دانیال بیام و بنویسم ولی نشد
نمیدونم چرا اینقدر روزا رو دور تند میچرخه واسم 
مخصوصا تو خونه جدید 
اینجا مدام کار تراشیده میشه خودمم که فکر میکنم میبینم همش دارم دور خودم میچرخم 
با مورچه های این خونه هم یک فیلمی دارم دیدنی از هرگوشه دنبالشون میکنم میبینم یه گوشه دیگه دارن رژه میرن 
کف خونه موزاییکه و لای درزاش بازه یکمی از همونجاها مورچه میاد بیرون 
این خونه قدیمی بود و وقتی قرار شد بیایم اینجا میخواستن تعمیرش کنن و تا حدی هم تعمیر شد ولی دیگه وقتی برای سرامیک کردن کف خونه نموند 
خونه قبلی اجاره داده شده بود و ما باید بلند میشدیم در حالی که این خونه هنوز آماده نبود و کارگر و بنا توش رفت و آمد میکردن 
یه روز جمعه که داشتیم ناهار میخوردیم دیدیم مستاجر جدید با اثاثش اومد و پاشو توی یه کفش کرد که ما همون روز خونه رو خالی کنیم (یه وقتایی آدما نه از انصاف بویی میبرن نه از شعور!) و نگم دیگه تو چه وضعیتی ما جابه جا شدیم توی خونه ای که پنجره هاش شیشه نداشت لوله کشیش خراب بود و یه دونه شیرش آب میومد گاز کشیش ایراد داشت و فقط یه شعله بخاری توش کار میکرد 
اون روزام قدرتی خدا انقدر سرد شد که استخونام صداش درومده بود عین انسان های اولیه چند روزی رو گذروندیم تا خونمون خونه شد 
 از رفت و امد کارگرا توی خونه بدون ماسک هم خودمونو به خدا سپردم 
روزای بدی بود ولی گذشت ...
این روزام تفریحم چیز میز درست کردن و فیلم گرفتن و ادیتشه 
به اصرار مامانم استخدامی شرکت کردم و یکم فکرم مشغول اونه 
امتحانو که بدم یه بار بزرگ از رو دوشم میره کنار 
پس فردا تولد دانیال قشنگمه 
دوسالش شد باورتون میشه؟ 
بزرگترین موفقیت پسرم تا الان کنار گداشتن شیر و جدا کردن اتاقش بوده 
حدود یک ماه از شیر گرفتنش طول کشید و برای منم خیلی سخت بود جدا کردنش از خودم 
اول میان وعده هاشو کم کردم و بعد هم وعده های اصلی 
راستش راحت تر ازون چیزی بود که فکر میکردم 
این روزا هم خیلی شیرین شده هم خیلی رو اعصاب:))

یکی از کارای جدید و رو اعصابش جیغ زدنه که کلا به روی خودم نمیارم انگار اصلا نشنیدم و فوری حواسشو پرت میکنم
در مورد خرابکاریای دیگش خیلی خودمو کنترل میکنم که عصبانی نشم اما روزی یکی دوبار از دستم در میره 
از شیرین کاریاش بگم که همه کارامونو خیلی بامزه تقلید میکنه 
دیشب وحید رفته بود حموم من دیدم صداش نمیاد دنبالش گشتم دیدم جلوی در حموم وایساده تو دستاش چی بود؟ حوله خودش:)) 
منتظر بود وحید بیاد بیرون حوله رو بده بهش:دی 
تولد که کنسل شد دوست داشتم تو پاییز قشنگ جنگل ازش عکس بگیرم که اونم بسته شد 
داداشم گفت یه جای خلوت سراغ دارم شاید بریم اونجا 
وحیدم چند روزی مریض بود و امروز منم انگار بدنم خالی شده نمیدونم منم ازش گرفتم یا نه 
فعلا ابر و باد و خورشید و فلک دست در دست هم دادن تولد پسرک از بیخ کنسل شه:)))
امیدوارم عکس پاییزی رو دلم نمونه
دستم درد گرفت دیگه:دی
تا درودی دیگر بدرووود.

 

  • soheila joon

آخی... عزیزم چقدر سختی کشیدی برای خونه ات

ان شاء الله بهترین ها برات پیش بیاد

دانیال قشنگمون رو ببوس. 

مرسی که هستی سهیلا. من بعضی وقتا بهت فکر می کنم که با وجود بچه کوچیک باز هم انرژی میذاری  برای علاقمندی هات. الگو می شی یه جورایی. خدا حفظت کنه 

مرسی عزیزم 
ازین حرفت خیلی انرژی گرفتم هیچ وقت فکر نمیکردم برای کسی الگو باشم:))) 
خدا تورو هم حفظ کنه با خنده های قشنگت
جمعه ۷ آذر ۹۹ , ۰۰:۳۵ بلاگر کبیر ^_^

عزیز دلم تولد گل پسر مبارک باشه... 

واقعا چه برنامه ای با خونه داشتید... 

امیدوار برید و عکس بگیرید. حالا حتی یه ماه بعد تولدشم بشه عیب نداره برید. ببوس جوجه رو از طرف من... 

مرسی میناجانم 
عکس گرفتیم بالاخره :))) هم دل من شاد شد هم شبش که تولد فسقلی گرفتیم دل دانیال :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan