اندر خم ماه پنجم

هیچ وقت تابستونو دوست نداشتم 

هم بخاطر هواش هم روزای طولانیش که تموم نمیشه 

سالای قبل خودمو سرگرم میکردم اما امسال گرما دیگه واقعا منو اسیر کرده تو خونه همینکه پامو میذارم بیرون حالم بد میشه..

تو خونه ام روزی دوساعت که برق قطعه دیگه آخراش بزور نفس میکشم و دیگه دراز به دراز میوفتم تا برق بیاد 

دیگه خیلی احساس بیهودگی کردم رفتم کلاس نقاشی با مداد رنگی ثبت نام کردم 

دوروز در هفته اس و کلاساشم ساعت ٦:٣٠غروب تا ٨ و تقریبا هوا خنک تره 

هرچند که تو منطقه شرجی شبا هم مثل روزا گرمه ولی چند درجه خنک تر میشه

نقاشیای مربی خیلی خوشگل بود 

وای اگه بتونم اونجوری قشنگ بکشم دیگه خدارو بنده نیستم خخخخ



دیروز رفتم دکتر که هم سونو رو بهش نشون بدم و هم دارو برام بنویسه داروهام تموم شده بود

موقع رفتن تو تاکسی خیلی گرمم شد دوباره و احساس کردم حالم داره بد میشه و همینطورم شد 

دیگه راننده رو مظلوم گیر اوردم و خودم کولرو روشن کردم خخخ 

خنده اش گرفته بود خودشم ولی دیگه روش نشد خاموشش کنه 

دیگه وقتی از تاکسی پیاده شدم فقط دعا میکردم تا مطب بتونم خودمو برسونم اونجام کولر داره خنکه حالم جا میاد 

رفتم تو مطب دیدم بله اونجام برق قطعه :/

دیگه منشی ام منو شناخته و تا برسم بهش اسممو نوشت و نوبت داد بهم 

یه اتاق داره توش چند تا تخته اونایی که حالشون خوب نیست میرن اونجا 

منم رفتم تو اتاقش دراز کشیدم  

صورتم خیس خیس شده بود از عرق دیگه 

بعدشم کشمش چندتایی خوردمو صورتمو آب زدم و رفتم نشستم تا نوبتم شه 

وحیدم همون موقع زنگ زد گفتم حالم خوب نیست اگه میتونی بیا دنبالم 

بعد یه ساعت نوبتم شد رفتم داخل و صدای قلب جوجه رو گوش دادم و یه نفس  راحت کشیدم 

وزن و فشارمو گرفت فشارم ١٠بود وزنمم همچنان ٥٥ بود

دکترم گفت خیلی جالبه وزنت اصلا بالا نمیره وزن جوجه که خداروشکر نرماله و از هر ویتامین دز بالاشو نوشت 

غیر از این دیگه مشکلی نبود خداروشکر 

از در اتاق دکتر اومدم تو سالن دیدم برادرزاده وحید رو صندلی منتظرم نشسته گفتم اینجا چیکار میکنی؟ 

گفت عمو وحید گفت حالتون بده اومدم ببرم خونمون 

خخخ 

وحید ترسیده بود فکر میکرد مثل دفعه قبل شدم 

گفتم خب به خودم میگفت میومدم دیگه چرا تورو اینهمه راه کشوند تا اینجا 

مامان باباشم رفتن تهران و خودش تنهاس خونه 

رفتم خونشون ده دقیقه بعدش وحید رسید و برگشتیم خونمون 

این بود جریان دکتر رفتن من توی پنج ماهگی 

انشالله اگه مشکلی نباشه نوبت بعدی دکترم توی ماه بعده که میشه ماه شیشم :)))



چهارشنبه ٢٠/٤/٩٧ ساعت ١٤:٥٣

برای اولین بار لگد زد :)))

  • soheila joon

ز انگار که روی او آرام من است

یکشنبه ساعت ١٠ وقت سونوگرافی داشتم 

وقتی رفتم داخل دیدم بعله مثل همیشه جای وایسادن هم حتی نیست تو مطب منم دلم خوش بود که از قبل نوبت گرفتم بعد از کلی معطلی تازه نوبتم شد ویزیت شم و بعدشم بهم گفت برو چهار ساعت دیگه بیا 

گفتم من ساعت ١٠نوبت داشتم دیدم ده تفر از پشت سرم گفتن ما از دیروز نوبت داریم:/

خب منم یه شهر دیگه میرم و نمیشد برگردم خونه 

رفتم بیرون و تصمیم گرفتم برم شهر کتاب 

یکمی اونجا خودمو سرگرم کردم و یه کتاب سفارش دادم و بعدشم یواش یواش رفتم پیش تاکسیا و تو مسیر با جوجه رفتیم کافی شاپ یکمی خنک شیم 

هی با خودم فکر کردم برم خونه خواهرم یا نه که دیگه بی خیال شدم و رفتم مطب نشستم و دیدیم برق رفت 

دیگه همه باند بلند غرغر میکردن و خیلیام گذاشتن رفتن دیگه 

بعد از کلی معطلی ساعت ٣ نوبتم شد و رفتم داخل

با جوجه هم حرف میزدم که خوب بشینه ببینیم دختره یا پسر :دی 

دکترم شروع کرد نگاه کردنو و یکمی سوال پرسید و یهو گفت بچه پسره:)))

کم مونده بود پاشم بغلش کنم ولی دیگه خانومش هم تو مطبه خودمو کنترل کردم خخخ

همه معطلی و خستگی و گرمارو فراموش کردم دیگه 

تا رسیدم خونه قربون صدق اش میرفتم و ناخوداگاه لبخند میزدم:)

این عکسو سونوگرافی داد توش حالت صورتش مشخصه 

آیا شما هم فکر میکنید داره لبختد میزنه یا فقط من توهم زدم؟ 



اینم یه عکس سلفی همین الان از من و پسرم 



دیگه کاملا متوجه حرکاتش هستم دقیقا مثل بال زدن حشره میمونه 😍😍


  • soheila joon

تو خوبی کن و در دجله انداز

با دوستای دانشگاهم قرار گذاشتیم بریم بیرون 

بعد دیدیم هوا خیلی گرمه برنامه عوض شد و قرار شد خونه نرگس جمع بشیم 

صبح سه شنبه با وحید رفتم مغازه که ساعت ١١ ازونجا منو ببره پیش تاکسیا که برم 

همون حدودا رفتیم و احساس کردم سرم گیج میره 

نزدیک تاکسیا که بودیم چشمام کاملا سیاهی میرفت و اصلا نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم دیگه 

چشمامو باز میکردم فقط سفیدی میدیدم 

دیگه فوری گفتم فقط منو برسون خونه حالم خوب نیس

از تاکسی تا خونه رو نفهمیدم چجوری رفتیم چشمام بسته بود و انگار رو زمین نیستم اصلا 

وحید میگه دستام یخ بود خودم یادم نیس دستمو گرفته باشه 

دیگه اومدم خونه و لباسامو کندم و زیر کولر دراز کشیدم و وحید برام آب و خرما و کشمش اینا اورد و خوردم دیگه یهو انگار انرژی تزریق شد بهم و کاملا خوب شدم 

وحید میگه جوجه گرمش شد گازت گرفت گفت مامان بریم خونه گرمه خخخ بعد دید اومدم خونه دوباره دلش تنگ شد بچم 

به دوستام پیام دادم گفتم من نمیام شما برید 

اونام گفتن پس ماهم نمیریم :/ 

میگم خب ناهار درست کرده ناراحت میشه بی ادبا پاشید برید 

ولی جواب همون بود 

بعد دیگه حالم جا اومد و دوباره لباس پوشیدم و تو کیفمم آب و شکلات بود پسته و کشمشم ریختم و وحید منو رسوند و تا نشستم تو تاکسی راه افتاد و نموند که مسافر بزنه دوباره و منم جام باز بود حال کردم خخخ 

اونجام که رسیدم خیلی خوش گذشت دیگه بعد از یکی دوماه فکر کنم همدیگه رو دیده بودیم 

ناهارم سالاد الویه و سالاد ماکارونی درست کرده بود جفتشم کالباس داشت و من مونده بودم چی بخورم :(

دیگه یکمی خوردم 

نمیذاشتن من تکون بخورم و یه نون بلند نیکردم ازم میگرفتن میگفتن تو بشین بشین گفتم چه خوبه حامله باشیا من تند تند بچه میارم اصن :دی 

به جوجه هم خوش گذشته بود و دیگه اصلا اذیت نشدم خداروشکر ...



پرهام امروز صبح رفت بدون خداحافظی 

از صبح انگار یه تیکه از وجودم کنده شده و هی تند تند اشک تو چشمام جمع میشه 

داشتم با وحید حرف میزدم یهو یادم اومد دوباره و گفتم هم دلم تنگ میشه هم میسوزه و دوباره زدم زیر گریه 

برای خودش و پریناز اسباب بازی خریده بودم با لوازم تحریر  کادو کردم که صبح ببرم براش با خودش ببره 

آخه بابابزرگش قرار بود بیاد ببرتش 

مامانمم یه کوه خوراکی گذاشته بود و لباس خریده بود ابجیمم همینطور

صبح ساعت ٧ زنداداشم زنگ زده بود که پرهامو با تاکسی بفرستیم خونه عمه ام که ازونجا ببرنش 

حتی حاضر نبودن بیان جلو در سوارش کنن و من موندم کادوهام و مامانم و خوراکی هاش و...

همه اینا مسببش برادرمه و هرچی بگیم تف سربالاس 

نمیدونم چی بگم واقعا

برعکس این آدما که خوبی رو زود فراموش میکنن و به بدترین شکل جوابشو میدن یه آدمایی ام هستن که خوبی تورو فراموش نمیکنن 

زمان دانشگاه یه همکلاسی ترم بالایی داشتم که حامله بود و بخاطر  شرایطش نمیتونست همه کلاسارو بیاد 

منم تا جایی که از دستم براومد بهش کمک کردم جزوه دادم بهش خیلی درسارو که متوجه نمیشد بهش توضیح میدادم و امثال اینا 

دو سه روز پیش زنگ میزد بهم و منم شماره اشو پاک کرده بودم و نمیشناختم جواب نمیدادم و این مدام زنگ میزد 

من کلا تلفنی حرف زدنو دوست ندارم دیگه وقتی شماره رو نشناسم خوشبحالمه و اصلا جواب نمیدم:دی 

دیدم این گوشیم سوراخ شد از بس زنگ خورد دیگه جواب دادم 

دیدم بعلههه همون دوستمه و گفت دیگه دلم میخاد خفه ات کنم با این جواب ندادنت خخخ 

فکر کردم حتما تو کارای دانشگاهش مشکل داره و کمک میخاد دوباره 

اما گفت یه مدرسه هست که معلم ششم لازم داره من تورو معرفی کردم و خلاصه کارش این بود

اما نمیشد برم چون فرم گزینش پر نکرده بودم 

هرچند که اون کار اوکی نشد اما همینکه آدم میبینه خوبیش تو دنیا گم نمیشه به زندگی امیدوار میشه  و باعث میشه کمتر از بی معرفتی و نمک نشناسی بقیه ناراحت بشه ... 

  • soheila joon

تو دنیای سردم به تو فکر کردم

امروز سومین روز از پنج ماهگی جوجه ی قشنگمه 

زود نگذشت برام شاید بخاطر ویارم بود که روزا کش میومد و چشمم به ساعت بود و روز شماری میکردم تا بگذره 

خداروشکر یه هفته ای هست که خیلی بهترم حساسیتم نسبت به غذاها کمتر شده و مدام در حال عوق زدن نیستم 

روزای آخر دیگه واقعا به اوج خودش رسیده بود معده ام هیچی رو هضم نمیکرد و همه چیو برمیگردوند 

طوری که دیگه رنگ و روم عین گچ شده بود 

اما خداروشکر که گذشت 

غربالگری اول رو انجام داد و اونم اوکی بود 

وقتی برای تیغه بینیش دوباره رفتم سونوگرافی که تکرار کنه و ببینه تشکیل شده یا نه منشی بهم گفت یه چیز شیرین بخور بعد برو تو 

منم خوردم و وقتی رفتم روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار متوجه حرکت شکمم شدم و مردم براش 

خیلی خیلی شیرین بود 

انشالله قسمت همه کسایی که آرزوی مادرشدن دارن بشه 

دکتر بی ادب هم انقدر سرش شلوغ بود فقط ان بی رو چک کرد و پایین تنه جوجه رو نگاه نکرد مارو از خماری دربیاره 

دو هفته دیگه برای سونو آنومالی میرم و اونجا دیگه قطعا مشخص میشه وووییی:)))



توی تعطیلات عیدفطر داداشم با خونواده خانومش اومدن شمال و خوش گذروندن و اونروزا مامانم رو پاش بند نبود از خوشحالی که داداشم داره میاد و بعد از مدتها میبینتش 

اما داداش بی معرفتم از همونجا برگشت و پرهام رو با اتوبوس فرستاد خونه بابام اینا 

چقدر دلم تنگ شده بود 

وقتی فهمیدم اومده تا خونمون پرواز کنان رفتم وقتی درو باز کردم پرید بغلم از خوشحالی 

از وقتی که اومده خوشحالی توی خونمون جریان داره 

بعد از مدتها میبینم که بابام لبخند رو لباشه و مدام سر پرهامو دست میکشه


امروز تولد نوه عمه ام دعوت شدم 

فکر میکردم بقیه فامیل هم باشن اما دیدم فقط دوستاشو دعوت کرده و من 

از من یک سال بزرگتره 

اولش تو جمعشون احساس غریبی کردم اما بعدش باهم دوست شدیم و انقدر خوش گذشت که خدا میدونه 

انقدر خندیده بودم که دیگه واقعا دلم درد گرفته بود 

یادم نمیومد کی اونجوری خندیده بودم 

از تولد که برمیگشتم حسرت اینو خوردم که چرا از دوستای صمیمیم دورم 

چند وقتیه که احساس تنهایی خیلی بهم فشار میاره و بی محبتی اطرافیانم حتی خونواده ام بهش دامن میزنه 

تا اینجای حاملگیم روی پای خودم ایستادم و با وجود دردای مختلف و ویاری که دست از سرم برنمیداشت همه ی کارای خودمو و خونه امو انجام دادم و از کسی نخاستم کمکم کنه 

اما حداقل از خونواده ام انتظار محبت بیشتر داشتم 

اگه سه روزم زنگ نزنم به مامانم زنگ نمیزنه ازم بپرسه امروز حالت چطوره؟ چیزی خوردی؟ یا اصلا چیزی هوس میکنی برات درست کنم؟ 

سرمو با شیرینی درست کردن و کتاب خوندن و خونه تمیز کردن گرم میکنم اما انگار این خلا تو وجودم با اینا پر نمیشه 

با تموم وجودم لحظه شماری میکنم آذرماه برسه و همه ی دلخوشی و امیدم به دنیا بیاد و وقتی برام نذاره که به این چیزا فکر کنم...

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan