امروز

امروز جمعه سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ 

هوا امروز ابریه
پنجره بازه باد خنک میاد خونه تاریک شده،
 میخواستم امروز کاری نکنم ولی صبح که پرتقالای در حال انقراض یخچالو دیدم یه کیک جدید باهاش تست کردم و نتیجه اش عالی بود و روزمو بهتر کرد 
امروز آدم خوشحالی بودم چون هشت روز از شروع پوشک گرفتن دانیال میگذشت و سه روزه که دیگه یاد گرفته قبلش بهم خبر بده 
هربار که میگه جیش یک کیلو قند تو دلم آب میشه.
خداروشکر خداروشکر خداروشکر 
چند روز پیش رفته بودم سوپر مارکت و از جلوی قفسه پوشک که بی خیال رد شدم دیدم جدی جدی این پسر داره بزرگ میشه .
الان دوره شیرین زبونیشه دلم میخواد همه جمله ها و حرفای جدیدشو بنویسم ولی انقدر زیاد شده از دستم در میره ، منم با شعار خاطره توی ذهن ادمه نه روی کاغذ بی خیال نوشتن شدم .
حالا مدیونید اگه فکر کنین تنبلی میکنم:)))
توی اینستا پیج @fattibigg  و نمیدونم دیدین یا نه 
ولی نگهش داشتم که یادم بمونه تو این روزای سخت خوشی های کوچیک برای خودم درست کنم که بعدا افسوس نخورم ازینکه عمرم رفت و من هیچ خاطره خوشی برای خودم نساختم .
من خودم خیلی وقتا ناامیدم عصبانیم ناراحتم ولی گفتم یادتون بیارم تو همه دوره ها سختی بوده جنگ بوده تجاوز بوده (حالا گرونی نبوده😆) ماکه نمیتونیم همشو درست کنیم 
پس ولشون کنیم و ببینیم دلمون چی میخواد به حرفش گوش بدیم و انجامش بدیم.
من که ادم شکم چرانی ام دلم خوردن میخواد همیشه و فیلم دیدن 
این روزام فیلم this is us میبینم و هی گریه ام میگیره باهاش 
چون توی فیلم خیلی به احساسات آدما توجه میشه.

  • soheila joon

دوسالگی...

با خودم قرار گذاشته بودم قبل از تولد دانیال بیام و بنویسم ولی نشد
نمیدونم چرا اینقدر روزا رو دور تند میچرخه واسم 
مخصوصا تو خونه جدید 
اینجا مدام کار تراشیده میشه خودمم که فکر میکنم میبینم همش دارم دور خودم میچرخم 
با مورچه های این خونه هم یک فیلمی دارم دیدنی از هرگوشه دنبالشون میکنم میبینم یه گوشه دیگه دارن رژه میرن 
کف خونه موزاییکه و لای درزاش بازه یکمی از همونجاها مورچه میاد بیرون 
این خونه قدیمی بود و وقتی قرار شد بیایم اینجا میخواستن تعمیرش کنن و تا حدی هم تعمیر شد ولی دیگه وقتی برای سرامیک کردن کف خونه نموند 
خونه قبلی اجاره داده شده بود و ما باید بلند میشدیم در حالی که این خونه هنوز آماده نبود و کارگر و بنا توش رفت و آمد میکردن 
یه روز جمعه که داشتیم ناهار میخوردیم دیدیم مستاجر جدید با اثاثش اومد و پاشو توی یه کفش کرد که ما همون روز خونه رو خالی کنیم (یه وقتایی آدما نه از انصاف بویی میبرن نه از شعور!) و نگم دیگه تو چه وضعیتی ما جابه جا شدیم توی خونه ای که پنجره هاش شیشه نداشت لوله کشیش خراب بود و یه دونه شیرش آب میومد گاز کشیش ایراد داشت و فقط یه شعله بخاری توش کار میکرد 
اون روزام قدرتی خدا انقدر سرد شد که استخونام صداش درومده بود عین انسان های اولیه چند روزی رو گذروندیم تا خونمون خونه شد 
 از رفت و امد کارگرا توی خونه بدون ماسک هم خودمونو به خدا سپردم 
روزای بدی بود ولی گذشت ...
این روزام تفریحم چیز میز درست کردن و فیلم گرفتن و ادیتشه 
به اصرار مامانم استخدامی شرکت کردم و یکم فکرم مشغول اونه 
امتحانو که بدم یه بار بزرگ از رو دوشم میره کنار 
پس فردا تولد دانیال قشنگمه 
دوسالش شد باورتون میشه؟ 
بزرگترین موفقیت پسرم تا الان کنار گداشتن شیر و جدا کردن اتاقش بوده 
حدود یک ماه از شیر گرفتنش طول کشید و برای منم خیلی سخت بود جدا کردنش از خودم 
اول میان وعده هاشو کم کردم و بعد هم وعده های اصلی 
راستش راحت تر ازون چیزی بود که فکر میکردم 
این روزا هم خیلی شیرین شده هم خیلی رو اعصاب:))

یکی از کارای جدید و رو اعصابش جیغ زدنه که کلا به روی خودم نمیارم انگار اصلا نشنیدم و فوری حواسشو پرت میکنم
در مورد خرابکاریای دیگش خیلی خودمو کنترل میکنم که عصبانی نشم اما روزی یکی دوبار از دستم در میره 
از شیرین کاریاش بگم که همه کارامونو خیلی بامزه تقلید میکنه 
دیشب وحید رفته بود حموم من دیدم صداش نمیاد دنبالش گشتم دیدم جلوی در حموم وایساده تو دستاش چی بود؟ حوله خودش:)) 
منتظر بود وحید بیاد بیرون حوله رو بده بهش:دی 
تولد که کنسل شد دوست داشتم تو پاییز قشنگ جنگل ازش عکس بگیرم که اونم بسته شد 
داداشم گفت یه جای خلوت سراغ دارم شاید بریم اونجا 
وحیدم چند روزی مریض بود و امروز منم انگار بدنم خالی شده نمیدونم منم ازش گرفتم یا نه 
فعلا ابر و باد و خورشید و فلک دست در دست هم دادن تولد پسرک از بیخ کنسل شه:)))
امیدوارم عکس پاییزی رو دلم نمونه
دستم درد گرفت دیگه:دی
تا درودی دیگر بدرووود.

 

  • soheila joon

بعد از مدتها

یادش بخیر یه زمانی، روزی نبود وبلاگو چک نکنم و تموم دغدغه هامو توش ننویسم....
از اومدن پاییز خیلی خوشحالم
کی باورش میشه دانیال داره دوسالش تموم میشه؟ واقعا چقدر تند تند گذشت
خداروشکر که هست
واقعا این چند وقته که همه جوره توی فشار و ناراحتی بودیم وجودش نعمت بود برامون
مسئله برادرم هنوز به قوت خودش باقیه و میشه گفت بدتر هم شده ولی من دیگه سر شدم
برادرم با بچه هاش و پیراهن تنش برگشته و خانومش همه چیزو گرفته
هزار جور حرمت شکنی و ... پیش اومد که واقعا گفتنی نیست
فقط خدا میدونه برای هرکدومش چه فشاری بهمون وارد شد
راستش دیگه سر شدم دیگه دلم برای برادرم نمیسوزه چون مسبب همه چیزو خودش میدونم
آدمی که نتونه روابطو مدیریت کنه و عین غلام حلقه به گوش رفتار کنه و اجازه بده خانومش به تک تک ما بی احترامی کنه و فحش بده لایق چیه؟
چرا قوی نبود چرا انقدر احمقانه رفتار کرد چرا مواظب خودش و بچه هاش نبود چرا توی اون زندگی سیاه بچه دار شد و هزار تا چرای دیگه تو ذهنمه
الان اگر پشیمون بود و دست خودشو میگرفت و بلند میشد از جونم مایه میذاشتم کمکش کنم ولی خنده داره اگه بگم مدام دنبال اینه که دوباره خانومش برگرده تا شروع کنه و تنها حرفش اینه که بخاطر بچه هام مجبورم
حالا تو خودتو به درو دیوار بکوب که بابا اون اگه بچه میخواست برات شرط نمیذاشت فلان خونه و مغازه به نامم کنین وگرنه برنمیگردم
مادر دلسوز با بچه هاش قمار میکنه؟
این وسط برادرم هم برای بابای خوبی بودن تلاشی نکرده و در عوض تا تونسته گند کاری کرده که مبادا عقب نمونه
خیلی ببخشید ولی زن و شوهر تپه ای نریده باقی نذاشتن(الان فقط همین جمله اومد تو ذهنم:/)
دیگه نگم چقدرررر این دوتا بچه اسیب دیدن و چقدر از لحاظ روحی داغونن
خیلی خیلی زیاد اذیت میکنن که من بهشون حق میدم چون توی محیط افتضاحی بزرگ شدن
چند روز پیش مامانم میگه سر سفره صبحانه بدون هیچ حرفی یهو پرهام گفت چرا مامان بابام مارو به دنیا آوردن و ولمون کردن ؟ باز من یکی دوسالی زندگی کردم ولی دلم برای آبجیم میسوزه که هیچی از زندگیش نفهمیده ...
از دست برادرم عصبانیم که نمیخواد این بازی کثیفو تمومش کنه و مدام داره کشش میده
مامان بابام داغون شدن
خود برادرم کمرش خم شده قشنگ
ولی انگار راضیه به این رنجی که میکشه...
بگذریم ...
خودم ولی این وسط روحیه خودمو با نقاشی و آشپزی بالا نگه میداشتم
یه تفریح خوبی که پیدا کردم پادکست گوش دادنه و رادیو همراه دکتر هلاکویی
این روزام احتمالا یه اثاث کشی در پیش داریم (از همین خونه شیفت میشیم خونه بغلی ) برای همین همه کارا جز آشپزیو کنسل کردم تا یکم ذهنم اروم بگیره...
شما خوبین؟ 

  • soheila joon

موقت

همیشه از اینقدر بی پرده نوشتن میترسیدم 

ترس از قضاوت 

اما امروز خواستم که بنویسم به امید سبک شدن چند روز بعد پاک کنم

 

توی این مدت خیلی از لحاظ روحی توی فشار بودم
نمیدونم کی قراره دشواری های ما از طرف برادرم تموم بشه
الان که دیگه به چهل سالگی داره نزدیک میشه کاش زندگیش که تاحالا روی خوش بهش تشون نداده بود خوب میشد و باقی عمرشو خوب زندگی میکرد
کاش مشکلاتشون فقط و فقط با ما بود و توی زندگی خودشون خوب و خوش میبودن
حدود یک ماه پیش آخر شب بود که خواهر زنداداشم توی تلگرام برام از برادرزاده ام عکس فرستاد طوری که چندجای بدنش کبود بود از کتک هایی که خورده بود و زیرش نوشته بود الهی دست داداشت بشکنه و بعدشم کلی فحش به من و خونواده ام
منی که جونم به پرهام بند بود دیدنش توی این وضعیت خیلی سخت بود
اولش محترمانه جواب دادم و واقعا شرمنده بودم از رفتار داداشم اما وقتی دیدم خیلی داره بی ادبی میکنه بهش گفتم که خواهرت ازینجا رفت و گفت میخوام مامانتو دق بدم از دوری پسرش الان چه انتظاری از ما داره
خیلی حرف ها زده شد و تهش بلاکش کردم
اون شب از سخت ترین شب های زندگیم بود
الان شاید برادرم منفورترین آدم روی زمین بنظر بیاد
ولی واقعیت اینه که توی شرایط الان برادرم زنداداشم نقش زیادی داشت
کسی که وقتی اجاره خونه اشو چندروز جلوتر میداد همیشه با این دلیل که صاحبخونه ام زن تنهاس ممکنه پول لازم داشته باشه الان ادمی شده که هیچ قسطی رو نمیده
کسی که توی اخلاقیات نمونه بود الان بخاطر شرایط و فشارهایی که زندگیش بهش وارد کرد همه اون اخلاقیات رو گذاشته زیر پاش و تبدیل شده به یه آدم عصبی
کسی که توی زمستون بچه ای رو میدید دست فروشی میکنه همه وسایلشو میخرید که زودتر اون بچه بره خونه اش الان به جایی رسیده که بدن بچه خودشو کبود میکنه
فقط منی که شاهد رفتارای زنداداشم بودم میدونم و میدیدم که چطور برادرم توی فشاره و چطور با روشای اشتباه خودشو خالی میکنه
پس فردا دادگاه دارن برای طلاق و ما از جای دیگه شنیدیم و بازم مثل همیشه توی خودش ریخته و کلامی بهمون نگفته
خیلی دلم میسوزه
نه از اینکه طلاق میگیرن
از اینکه برادرم دیگه اون آدم سابق نیست
از اینکه پرهام و پریناز قشنگم زیر چه دعوا ها و فشارهایی داغون شدن

اینجا نگفته بودم ولی تیک های عصبی پرهام و هزار و یک مشکلش بخاطر این دعوا ها بود

واقعا قلبم تیر میکشه از فکر کردن بهش
 مادری که برای جمع کردن مدرک واسه طلاق شرایط دعوا و کتک کاری رو فراهم میکنه تا عکس بگیره برای دادگاه 

و پدری که به هرروشی مثل کتک زدن بچه ها و مواد کشیدن(نوشتن این دوتا برام خیلی سخته برادرم خط قرمزهای زندگی مارو نابود کرد)  پناه میبره از فشار های عصبی 

پدر و مادر خوبی میشن؟ 
اون شب به خواهرزنداداشم گفتم کاش خدا این دوتا بچه پاک و معصومو به کسایی میداد که لایقش بودن
خیلی پراکنده نوشتم ...

  • soheila joon

بهار

 

 

ه قول مینا
اومدم که رسم هرساله رو به جا بیارم و اخرین پست سال ۹۸ رو بنویسم
این سال برای ما پر از چالشای بزرگ و کوچیک بود
بزرگترینش سه بار اثاث کشی توی سه ماه و ده روز آوارگی بود از بدترین روزای زندگیم
ضرر های مالی که چندبار اتفاق افتاد
فوت خاله ام که هنوزم باورم نشده
حالا هم جریان ویروس و اضطرابی که همه مارو گرفته
ولی گذشته از همه اینا بعد ها حتما میگم که همه چیز از سال ۹۸ شروع شد
که یهو تصمیم گرفتم کانال بزنم و سفارش بگیرم
که یهو جرقه ای تو ذهنم روشن شد که برم کد بورسی بگیرم و وارد بورس بشم
من دیگه به این باور رسیدم که رسالتی اگه قرار باشه انجام بدم توی مسیرم قرار میگیره
اینا جای شکر داره برام
سه هفته شده که رسما خونه نشین شدیم تو این سه هفته خیلیا مریض شدن و خیلیا فوت کردن
ولی ما شبا توی رخت خواب گرم و نرم خودمون با سلامت کامل میخوابیم
این بزرگترین دلیل شکرگزاری این روزامه
قد کشیدن دانیال که انقدرر داره تند تند میگذره اصلا خودم موندم توش
اون پسر کوچولویی که قدرت چرخوندن گردنش رو نداشت الان رسما از دیوار راست بالا میره
ادای مارو درمیاره
بعضی کلمه هارو تکرار میکنه
روزی هزار بار منو میخندونه با کاراش
مهم تر از همه مهربونیاشه
عاشق اینه که بغلش کنم و صورتشو بچسبونه به صورتم
قشنگ یه موجود لمسیه عین یه گربه عاشق اینه که نازش کنیم
دیشب خیلی یهویی پاشد اومد صورتمو بوس کرد بعد رف لپ باباشو بوس کرد و دوباره صورت من و چند دقیقه فقط تو مسیر بود و یه بوس به من میداد یکی به باباش
دیگه خسته شدم رفتم تو اشپزخونه دیدم اومده دنبالم پامو گرفته و لباشو غنچه کرده و اشاره میکنه بشینم تا ماچمو بده و بره
چجوری نمیرم واسه این کاراش آخه

توی سال ۹۹ اول و اول سلامتی میخوام برای همه
دوم پیشرفت توی کارم
سوم شروع کردن دوباره نقاشی و
سوم قبولی توی کنکور ارشد
اخ اگه سال بعد این موقع بیام بگم همه اینا تیک خورد:))

از ته ته ته دلم برای هممون سال خوبی ارزو میکنم توآم با سلامتی و خوشبختی

  • soheila joon

خدا مهربونی کرد تورو سپرد دست خودم

 

پارسال این موقعا دیگه کم کم کولیک دانیال داشت  خودشو نشون میداد 

شب زنده داری ها و گریه های مداوم شروع شده بود 

ساعت از ۳شب که میگذشت و باتری من قرمز میشد و صدای گریه های دردناک دانیال که تو گوشم میپیچید درمونده ترین آدم روی زمینمیشدم 

یادمه بلاگر میگفت الان که پسرش یکساله شده بازم خستگیای خودشو داره ولی در مقایسه با دوران نوزادی خیلی راحتتره

منم منتظر دوران طلایی بعد از یکسالگی بودم

کی باورش میشه الان یکسال ازون روزا گذشته 

یکسالی که برام خیلی دور بنظر میرسید  ولی اندازه چشم به هم زدن بود 

و پسری که انقد ریز بود و حتی قدرت چرخوندن سرش رو نداشت الان از درو دیوار میره بالا 

وقتی هنوز نمیتونست لبخند بزنه اما حالا صدای قهقهه هاش تو خونه میپیچه 

تنها کلمه ای که میگفت عقو بود و الان بابا- مامان -م‌‌َ م‌َ (غذا)-با(آب) -دادا-دادایی  میگه 

کلاغ پر و دالی بازی رو خیلی خوب یاد گرفته

خیلییی حس خوبیه وقتی منظورش رو بهم میرسونه یا وقتی منظور منو میفهمه 

متوجه اطرافش هست متوجه صداها کارای ما لباس پوشیدنمون و خیلی چیزای دیگه 

با هرکدومش خداروشکر میکنم که پسرم سالمه که داره به سلامتی مراحل رشدش رو طی میکنه 

که باهوشه که مهربونه که هیچ وقت لبخند از رو صورتش نمیره کنار 

ما قبل ازین بچه داشتیم چیکار میکردیم؟ اگه اون اسمش زندگی بود این چیه پس؟ 

پسرکم رنگ پاشید به زندگیمون 

رنگ سبز طبیعت رنگ آبی دریا رنگ پرانرژی زرد و نارنجی 

یکساله من تولدت هزاران هزار بار مبارکمون باشه 

 

برای یکسالگیش تصمیمون آتلیه رفتن بود و تمام 

منتها من که نمیتونستم واسه این اتفاق مبارک کیک نپزم میتونستم؟ 

چند روز قبل تولد آنفولانزا گرفتم و حالم خیلی بد بود پسرک هم سرماخورده بود و بی حال 

خودمو جمع و جور کردم و یه کیک پختم و دیدیم حالا که کیک پختیم نوه نتیجه هارو جمع کنیم دور هم بخوریم 

ولی چون پنج شنبه بود و مامان بابای نوه نتیجه هام پایین خونه پدرشوهر بودن یهو تصمیم گرفتن که بیان بالا ! و دور هم کیک و چای وساندویچ سالاد الویه خوردیم 

غروبش هم رفتیم آتلیه و چندتا عکس گرفتیم 

هفته قبل هم با داداشم رفتیم توی جنگل هم چندتا عکس پاییزی خوشگل گرفتیم 

و اینگونه بود که یکسال پر فراز و فرود رو پشت سر گذاشتیم

  • soheila joon

متولد

 

 

من خیلی اهل خاطره بازی ام 

اینطوری که میگم مثلا یک هفته قبل این موقع داشتم چیکار میکردم؟ یا یه ماه قبل؟ یا یکسال ؟ 

بعد حس و حال اون روز میاد سراغم

این روزام مدام به پارسال این روزا فکر میکردم 

تقریبا از فردا شب درد دندون شدیدم و بی خوابیم شروع شد 

از شب بعدش هم دردای کاذب و تقریبا یک هفته طول کشید تا درد  اصلی زایمان شروع بشه 

این یکسال عین برق و باد گذشت تو این یکسال زندگیم پر از چالشای بزرگ و کوچیک بود و خداروشکر میکنم که از پسش براومدم 

“من با پسرم عشق رو تجربه کردم تا آخر عمرم مدیونشم بخاطر این حسی که بهم داد” 

روزی هزار بار قلبم از خوشی پر میشه بخاطر همه کاراش 

واقعا دیگه چی میتونه این حسو به آدم بده؟ 

برای تولدش تصمیم داشتم کیک بپزم و آتلیه هم بریم و تمام 

بنظرم تولد یکسالگی غیر از خستگی برای مادر و بچه چیزی نداره 

ولی خب اینطور که بوش میاد همه منتظر جشنن احتمالا جشن بگیریم

فعلا سرماخورده و گوش درد هم داره ببینم تا اخر هفته خوب میشه و حال داره یا نه  

 

دوسش دارم خیلی خیلی خیلی زیاد 

 

از خودم بخوام بگم خیلی سردرگمم این روزا 

همش حس میکنم باید یه کاری انجام بدم راستش احساس بیهوده بودن میکنم 

نمیدونم درس بخونم برای ارشد یا نه 

کاش میدونستم کار درست چیه 

اصلا کاش این باری که رو شونه هام گذاشتم رو بذارم پایین و یکم استراحت کنم 

فعلا توی خونه به سفارش گرفتن ادامه میدم تقریبا هر هفته سفارش نون شیرمال دارم 

اونی ام که سفارش میده برای تفذیه مدرسه اش میخواد توی مدرسه اشون هم دوستاش خوششون اومده و شماره امو گرفتن 

انقدررر ذوق زده میشم وقتی میبینم دوست دارن 

(اگه دوست داشتین بگید که دستور نونمو براتون بذارم)

 

دیگه همینا 

تا درودی دیگر بدرود:*

 

 

  • soheila joon

خدایت تو را رها نکرد...

 

چند روز بود دنبال فرصت بودم سر حوصله بیام بنویسم 

الان پسرک خوابید و اومدم 

امروز هوا ابریه خونه تقریبا تاریکه پرده هارو نکشیدم کنار این تاریکیشو دوست دارم 

صبح ظرفای مهمونی دیشب رو شستم و طاس کباب بار گذاشتم 

زیرشو کم کردم تا طهر خوب جا بیوفته راحتم هست 

امروز  ازون روزاییه که میخوام استراحت کنم فقط 

خیلی جالبه که شب با کلی فکر و خیال میخوابیم 

صبح بیدار میشیم میبینیم زندگی ادامه داره و برای یه روز خوب تلاش میکنیم 

این روزا به بیشترین چیزی که نیاز دارم سفر رفتن 

نه فقط به قصد تفریح فقط به این قصد که 

چند روزی ازین شهر و آدما و حرفاش دور باشم 

همسر پیشنهاد داد با خواهرشوهر که فردا قصد سفر دارن برم ولی دوست ندارم 

دلم میخواد با خودش باشم و پسرمون 

یه وقتایی فکر میکنم چقدر من قوی شدم

 ده سال پیش اگه الانمو میدیدم با خودم میگفتم :

من نمیتونم و از پسش برنمیام ولی الان میبینم کهدقیقا تو همون وضعیتیم

 که قبلا برام غیرممکن بود  

فکرم خیلی مشغول از یه طرف فکر میکنم درس بخونم امسال دیگه ارشد قبول شم 

از یه طرف میگم نه ولش کن برم دنبال علاقه ام و ازشکسب درآمد کنم تا بتونیم زودتر ازینجا بریم 

از یه طرف فکر میکنم میتونم تو کارم موفق شم یا نه ؟ 

امروز صبح وقتی داشتم فکر میکردم  به یه حقیقت خیلی خیلی تلخ رسیدم 

اونم اینکه تا الان به تموم تصمیمای مهم زندگیم گند زدم 

برای همین مرددم برای تصمیم جدید ،ریسک جدید

خیلی دلم میخواد به همه اتفاقای بد دهن کجی کنم 

امید داشته باشم اما یه روزای مثل امروز خیلی کم میارم

 

شاید پست موقت

  • soheila joon

توی سرم خیلی شلوغه

این روزا از لحاظ روحی خیلی توی فشارم 

دیرور عصر رفته بودم مهمونی و خیلی هم خوش گذشت بهم 

توی راه برگشت توی آژانس یه لحظه تو ذهنم گفتم وای دارم میرم خونه دوباره 

اصلا ازین فکر بهم ریختم که چرا خونه ای که باید منبع آرامشم باشم اینطور برام استرس زا بشه 

برادرشوهرم دچار مشکل مالی شده و یه طوری رفتار میکنه که همه درگیرش بشن 

در طول روز بارها و بارها که میخوام از عصبانیت سرمو بزنم به دیوار به خودم میگم آروم باش دختر آروم خودتو درگیرشون نکن اصلا به توچه 

چند دقیقه که میگذره دوباره یه موضوع جدیدتر پیش میاد 

خداروشکر بعد از همه این اتفاقات من یه آدم دیگه شدم 

نمیخوام بگم صد در صد عوض شدم 

ولی دیگه اون خجالتی و سادگیمو دارم میذارم کنار 

وقتی از یکی خوشم نمیاد وانمود نمیکنم که طوری نیست 

وقتی یکی اذیتم میکنه بهش لبخند نمیزنم با کارام و حرفام اعتراضم رو نشون میدم 

دارم فکر میکنم هرچقدر که به سنم اضافه میشه بیشتر به این نتیجه میرسم که بهتره برای خودم زندگی کنم نه خوشایند دیگران 

مخصوصا بعد از به دنیا اومدن نخودچی 

دیگه خیلی حس های بیش از حد مثل دلسوزی های بی اندازه گریه های بی خودی حرص خوردنای الکی تموم شد و رفت 

دیگه ساعتها نمیشم برای مشکل برادرم غصه بخورم 

دیگه مدام برای مظلوم واقع شدن خونوادم ناراحت نمیشم 

همه ی اون نقش ها توی دلم کمرنگ شده و در عوض عشق به نخودچی روز به روز پررنگ تر میشه 

هروقت شروع به پست نوشتن میکنم به خودم میام و میبینم باز بحثم رفته سمت پسرک و قلبم پر از عشق شده انگار خون توی رگام جاری میشه با هربار حرف زدن درموردش 

در طول روز بارها و بارها و بارها منو از خوشی به عرش میرسونه واقعا نباید شکرگزار وجودش باشم؟ اینکه اومد و اینهمه منو عاشق کرد ؟ 

 

توی ذهنم هزاران کرم ابریشم در انتظار پروانه شدنن 

باید پروانه بشن ... 

  • soheila joon

پسرک

نخودچی من توی ٩ماه و هفت روزگی دندونش شروع کرد به در اومدن امروز دیدم لثه بالا هم نیش زده و داره دندونش میاد بیرون

یه دونه پایین و یه دونه بالا دراورده 

سال قبل این موقعا شیکمم اندازه یه طالبی بیرون زده بود و الان اون طالبی رو وقتی بغل میکنم پاهاش به رون پای من میرسه 

به شدت خوش اخلاق و خوش خنده اس 

عاشق لبخندای به پهنای صورتشم 

مخصوصا وقتی با لبخندش چشمای قشنگشم بسته میشه 

اولین کلمه ای که گفت بَ بَ بود و الان بَ بَ و مَ مَ و ا مَ رو راحت میگه 

بیشترین بازی که دوست داره اینه که بغلش کنیم و یکی از پشت دنبالش کنه غش میکنه از خنده و جیغ 

من و همسر و بابای منو خیلییی زیاد دوست داره 

بابام رو چون خیلی بغلش میکنه و توی حیاط میبرتش دوست داره 

خیلی دَدَریه 

هرروز میره طرف در و گریه میکنه که بریم بیرون 

یا وقتی میخوایم بریم جایی شروع به لباس پوشیدن میکنیم ذوق کردناش شروع میشه 

از در هال که میریم بیرون همونطور که بغلمه محکم فشارم میده 

این یعنی خیلییی خوشحاله 

دیگه اینکه دست زدن و ماچ کردن و بای بای کردن و دالی بازی و انواع اقسام اصوات رو درآوردن خیلی خوب بلده

صبح که بیدار میشه اولش آماده گریه کردنه وقتی شیر میدم بهش و سیر میشه نگام میکنه و میخنده 

چهار دست و پا همه جای خونه دور میزنه 

از همه چیز کمک میگیره تا بلند شه و روی پاهاش بایسته 

وقتی همسر میاد خونه تند تند میره طرفش و آویزون پاهاش میشه که بغلش کنه 

وقتی بغلش میکنه محکم نگهش میدارت و سرشو میذاره رو شونه اش چند ثانیه و میخنده و میخنده و میخنده 

دیگه نگم که همسر چه عشقی میکنه ازین استقبال

هروقت صداشون نمیاد میبینم رفتن تو اشپزخونه و درحال ناخونک زدن به خوراکیای تو یخچال و رو گازن 

اصلا واسه همین کاراس انقد باباشو دوست داره 

دیروز دستش یه تیکه نون بود رفتم پیشش بهش گفتم به مامانم بده بخوره 

فوری دستشو آورد طرف دهنم و کیف میکرد که من مثلا دارم میخورم 

 

 

خیلی وقتا میگم واقعا قبل ازین ما داشتیم چیکار میکردیم؟ زندگی میکردیم؟ 

این اسمش زندگیه بابا 

الان که دارم این پستم رو کامل میکنم هنوز بیدار نشده و دلم واقعا برای چلوندنش تنگ شده 

 

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan