توی سرم خیلی شلوغه

این روزا از لحاظ روحی خیلی توی فشارم 

دیرور عصر رفته بودم مهمونی و خیلی هم خوش گذشت بهم 

توی راه برگشت توی آژانس یه لحظه تو ذهنم گفتم وای دارم میرم خونه دوباره 

اصلا ازین فکر بهم ریختم که چرا خونه ای که باید منبع آرامشم باشم اینطور برام استرس زا بشه 

برادرشوهرم دچار مشکل مالی شده و یه طوری رفتار میکنه که همه درگیرش بشن 

در طول روز بارها و بارها که میخوام از عصبانیت سرمو بزنم به دیوار به خودم میگم آروم باش دختر آروم خودتو درگیرشون نکن اصلا به توچه 

چند دقیقه که میگذره دوباره یه موضوع جدیدتر پیش میاد 

خداروشکر بعد از همه این اتفاقات من یه آدم دیگه شدم 

نمیخوام بگم صد در صد عوض شدم 

ولی دیگه اون خجالتی و سادگیمو دارم میذارم کنار 

وقتی از یکی خوشم نمیاد وانمود نمیکنم که طوری نیست 

وقتی یکی اذیتم میکنه بهش لبخند نمیزنم با کارام و حرفام اعتراضم رو نشون میدم 

دارم فکر میکنم هرچقدر که به سنم اضافه میشه بیشتر به این نتیجه میرسم که بهتره برای خودم زندگی کنم نه خوشایند دیگران 

مخصوصا بعد از به دنیا اومدن نخودچی 

دیگه خیلی حس های بیش از حد مثل دلسوزی های بی اندازه گریه های بی خودی حرص خوردنای الکی تموم شد و رفت 

دیگه ساعتها نمیشم برای مشکل برادرم غصه بخورم 

دیگه مدام برای مظلوم واقع شدن خونوادم ناراحت نمیشم 

همه ی اون نقش ها توی دلم کمرنگ شده و در عوض عشق به نخودچی روز به روز پررنگ تر میشه 

هروقت شروع به پست نوشتن میکنم به خودم میام و میبینم باز بحثم رفته سمت پسرک و قلبم پر از عشق شده انگار خون توی رگام جاری میشه با هربار حرف زدن درموردش 

در طول روز بارها و بارها و بارها منو از خوشی به عرش میرسونه واقعا نباید شکرگزار وجودش باشم؟ اینکه اومد و اینهمه منو عاشق کرد ؟ 

 

توی ذهنم هزاران کرم ابریشم در انتظار پروانه شدنن 

باید پروانه بشن ... 

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan