دوماهگی

ساعت ٨صبح با صدای گریه اش بیدار شدم 

از توی گهواره برداشتم و بهش شیر دادم و امید داشتم بازم بخوابه آخه ساعت ٤صبح خوابیده بود 

یکمی بی تابی کرد ولی خوابید 

خیلی خوابم میومد بلند شدم صبحانه خوردم و یه سینه مرغ گذاشتم بپزه تا ظهر یه بلایی سرش بیارم و بعدشم یکمی گوشی بازی کردم و کنارش خوابیدم 

یکی از بهترین حس ها همینه که نی نی بخوابه و کنارش بخوابی

این چند روز ٩٠درصد وقتمون توی اتاق خواب گذشت 

تازه خوابش منظم شده بود و شبا میخوابید که با زدن واکسن دوماهگی دوباره بهم ریخت 

 فکر نمیکردم واکسن دوماهگی اذیتش کنه و بنظرم خیلی سبک بود ولی اصلا اینطوری نبود 

با اینکه دل رفتن نداشتم و تصمیم گرفته بودم مامانمو ببرم برای واکسنش و خودم بیرون بمونم ولی خودم رفتم و مامانمم نبردم 

فکر کردم موقع زدن واکسن به حضور من احتیاج داره و اگه ببینه منم کنارش نیستم بیشتر ناراحت میشه 

همینطورم بود و وقتی واکسنو زد با چشمای گریون فقط به من خیره شد بود 

ای جانم 

فورا بغلش کردم و تکونش دادم و رفتم توی ماشین و بهش شیر دادم 

یکی دوساعت اول آروم بود اما بعد گریه های وحشتناکش شروع شد و دمای بدنش درحال بالارفتن بود 

اون روز و اون شب خیلی سخت گذشت و تموم مدت پسرکم توی بغلم بود و ناله میکرد حتی وقتی خوابش میبرد هم توی خواب ناله میکرد منم قنداقش کرده بودم که حداقل تکون نده پاشو و دردش بیشتر نشه 

به مامانم زنگ زدم که بیاد پیشم 

بعد از دوبار زنگ زدن اومد یکمی موند و رفت هرچقدر اصرار کردم بمونه نموند 

میترسیدم تبش بالا بره 

که البته بالام رفت و خودم از پسش براومدم

دیگه مطمئن شدم باید رو پای خودم بایستم 

حتی دیگه با جاری و دخترش هم نمیتونم تنهاش بذارم 

اصرار دارن که بهش آب غذا و خوراکی بدن :/

دخترجاری خودش لو میده که به دختر اون یکی جاری از سه ماهگی غذا و کباب میدادن و وقتی مامانش میومده دهنشو پاک میکردن نبینه یا تخمه رو با دندون خودشون میجوئیدن و دهن بچه میذاشتن 

الان نامبرده با هفت سال سن شصت کیلوئه 

از منم بیشتر 

منم هربار میگم به پسر من غذا ندیا ولی مطمئن نیستم که گوش بده

دیروز که رسما داشت انگشتشو لواشکی میکرد بذاره دهنش 

اوووف 


شنبه دوستای دانشگاهم اومدن دیدن پسرک 

خیلی روز خوبی شد فقط صدای خنده هامون تو خونه پیچیده بود ناهار و سالادو باهم درست کردیم 

موقع رفتن واقعا دلم نمیخواست برن 



بازم میخواستم بنویسم نمیدونم از کجاش بگم 

تا همینجا باشه فعلا


مینا قولم یادم نرفته 

پست بعدیم کلا عکس بازیه با همون رمز قبلی

  • soheila joon
سلام عزیزم
واکسن دو ماهگی خیلی خر است 
دخملی منم خیلی اذیت شد
چقدر بدم میاد از اینکه همه این وقت ها ننه بابا میشن 
منم خیلی سعی کردم ولی نمیدونم کسی یواشکی بهش خوردنی داد یا نه!!!
یه پست رمزی داشتی نتونستم بخونم اگه امکانش هست واسه منم بفرست 
سلام عزیزم 
دخترت چند وقتشه؟ 
الهی ...خدا حفظش کنه
پسر منو خیلی خوب نگه میدارن ولی بازم ممکنه بهش خوراکی بدن منم دیگه باهاشون تنها نمیذارم تا جایی که بتونم
چشم رمزو میدم بهت
سلام عزیزم
گل پسرمون چطوره الان؟
مگه بعدواکسن کمپرس سرد براش نذاشتی ک پاش بی حس بشه ودردنداشته باشه؟
باحوله ی سرد یا حوله ای ک توش ی تبکه یخ توپلاستیک باشه روی محل واکسن ماساژ اروم بدی دردش نمیگیره
فرداشم تو ی نایلون ی دستمال ک با ابجوش خیس کردی بزار بپیچ لای حوله بکش ب پاس ارومه اروم میشه
ولی جای تعجبه تب کرده
چون اصن چیز خاصی نبوده
خدای نکرده موقع واکسن فلج اطفال بدترتب میکنه
وزنش چقدره؟
من ی نکته شیردهی رو ب همه دوستام گفتم ب توهم گفتم؟
اینکه ازهرسینه بچه باید نیمساعت شیربخوره
ینی اگه ده دقه خوردسیرشد دفه بعدهم ازهمون سینه شیربدی تانیمساعتش پربشه
اخه تازه بعدی رب بیست دقه شیرچرب میشه ک میگن غذاس 
اولش اب خالیه حتی وقتی سینه تو اول بدوشی وبانیمساعت بعدمقایسه کنی تفاوت رنگش کاملامسخصه
ان سالله گل پسرتنش سالم باشه و دیگع برای واکسن تب نکنه
سلام عزیزم 
الان خوبه خداروشکر دو روز اذیت شد
گذاشتم 
روز اول کمپرس سرد و فرداش گرم هر یک ساعتم تمدید میکردم ولی تاثیر چندانی ندیدم
وزنش ٤٧٠٠ شده وزن موقع تولدش کم بود بخاطر همین در کل وزنش کمه ولی پیشرفت وزنش خوبه
مرسی عزیزم دفعه قبلم بهم گفتی و منم موقع شیردادن ساعت میگیرم همش خخخ

ممنون عزیزم خدا گل پسر قشنگ توروهم حفظ کنه:*
مادر نمونه به تو میگن ها.به نظرمنم اونی که میتونه اون لحظه به بچه آرامش بده فقط مادره.
دوماهگیش مبارککککککک.
چه زود بزرگ شد.
مرسیی نیلوفر 
خیلی این تعریفا ب آدم میچسبه 
آره میبینی خیلی تند تند رد شد
الهی عزیزم... سهیلا نمیدونم چرا ولی میگن بچه هایی که بعد واکسن واکنش بیشتری نشون میدن این خیلی خوبه براشون... کوروش که فقط سر واکسن یه سال و نیمه گی اش اذیت شد باقی رو اصلا نفهمید.به جز گریه برای درد سوزن..
چقدر خوشحالم قوی هستی و رو پای خودت وایمیسی و خودت برای بچه ات مادری میکنی.. اصلا مادر میشیم که رشد کنیم اگه قرار باشه پشت ترسهامون پنهان شیم و مامانامونو جلو بفرستیم یه جای کار میلنگه...
کاش نزدیک هم بودیم... دلم رفت وقتی گفتی دوس داشتی دوستات میموندن. خوب تند تند دعوتشون کن. دوست خیلی صمیمی نداری؟
مرسی که با این مشغله هات دستور کیکایی که میپزی هم برامون میذاری. لطفا با انرژی و صبور باش عزیزم... 
یه چیز دیگه هم بگم. وقتی کوروش دو ماهش بود من دستمو یه بار گذاشتم زیر سرش و انقدر کیف میداد اونقدر نزدیکم و تو بغلم بدون اینکه بیدار شه میخوابید که یه مدت ادامه دادم. بعد به جایی رسیدم که بی تماس فیزیکی با من نمیخوابید و الانم نمیخوابه.خلاصه وقتی خوابه بذارش به حال خودش و خیلی نزدیکش نخواب جونم که بعدها نه خودت اذیت شی نه دانیال...
منتظر عکساتیم.
واقعا اینطوریه بلاگر؟ اتفاقا منم بخاطر تجربه شماها فکر میکردم زیاد اذیت نمیشه و واکسن شش ماهگی و هجده ماهگی ممکنه اذیتش کنه 
من وظیفه بقیه نمیدونم پدر و مادرمون بچه های خودشون رو بزرگ کردن و الان وقت استراحتشونه اما خب منم از تب کردنش میترسیدم و حضورش کنارم قوت قلب بود وگرنه خودم کاراشو میکردم 
عزیزم :)
دوستام توی شهر خودم نیستن و هرکدومشون درگیر یه کاری ان مثلا بکیشون رفت تهران دانشجوئه اونجا یکیشون رفت شاهرود که اونم دانشجوئه یکیشون معلمه و و سه تای دیگه ام دانشجوئن هنوز و وقتشون خیلی کمه 
هرچند ماه یکبار میتونیم دورهم جمع شیم
بقیه دوستای صمیمیم هم ازم دورن :( 
خواهش میکنم عزیزم شیرینی پزی از بزرگترین لذت های زندگیمه
آخی منم خیلی وسوسه میشم موقع خواب بچسبونمش به خودم 
بعضی وقتا که توی بغلم میخوابه یه دلم میگه همونجوری نشسته بخوابم و نذارمش روی زمین ولی از همینش میترسم که دیگه خوابیدنشم شرطی بشه 
بیشتر وقتا میذارمش تو گهواره خودش ولی بعضی وقتا که خیلی خوابم میاد از روی تختمون تکونش نمیدم که بیدار نشه و منم بتونم بخوابم خخخ

چشم:)
دختر من الان سه سال وهفت ماهشه
وقتی مینویسی واسه منم یادآوری میشه عزیزم
عزیزم:)))

هومان هم برای واکسن دو ماهگی و شش ماهگی خیلی اذیت شد دو ماهگی چون نمی دونستم قبلش باید استامینوفن بهش بدم که تب و دردش کم باشه اونجا بهم گفتن و من بعدش بهش دادم که خیلی اذیت شد بچه ام و شش ماهگی که اصلا حاضر نبود از بغل من بیرون بیاد و تا صبح تو بغل من خوابید تا میذاشتم زمین تو خواب عمیق هم که بود بیدار میشد و می چسبید بهم

بچه وقتی مریضه وقتی تب داره وقتی ناآرومه اصلا نباید از بغلت بیرونش بیاری و کار درستی کردی

ببین بچه تا نه ماهگی اصلا آمادگی جدا شدن از مادر رو نداره و هر جدایی به احساس امنتیش آسیب میزنه و بعدها درش اضطراب جدایی ایجاد میکنه حتی یک ربع نیم ساعت هم نباید بچه رو از خودت دور کنی منظورم سپردنش به کس دیگه به جای خودته و 9 تا 14 ماهگی بچه نباید بیشتر از یکساعت مادرش رو نبینه یعنی هرکاری هم که داری و باید بچه رو از خودت جدا کنی نباید به یکساعت بکشه کارت و تا قبل از یکساعت باید برگردی کنارش و بعد از دو سالگی بچه ای که همیشه مادرش رو کنارش داشته ایمن میشه از لحاظ روحی و میتونه کاملا مستقل و بدون وابستگی به مادر و عدم احساس امنیت زندگی کنه حتی اگر یک روز کامل هم تو رو نبینه سراغت رو نمیگیره خیالش دیگه راحته که مامان هرجا باشه برمیگرده اما این احساس امنیت باید تا دوسالگی در بچه ایجاد بشه و مهم ترین مساله برای یک بچه همینه

هم برای عزت نفسش هم برای اعتماد کردنش به دنیا

هم برای آرامشش تو زندگی بعد از اون هم البته تا 5-6 سالگی نمیشه بچه رو به مدت طولانی تنها گذاشت همیشه باید براش توضیح بدی کجا میری کی برمیگردی و حتما باید باهاش خداحافظی کنی و بگی زود میام هیچوقت نباید یواشکی بچه رو ترک کنی یا وقتی خوابه بگی میرم تا بیدار شه برمیگردم مامانمم هست ازش مراقبت میکنه فقط و فقط در صورت کار واجب که مجبوری بچه رو از خودت جدا کتی پدر بچه باید کنارش باشه تا بچه آسیب نبینه غیر از پدر هیچ جایگزینی نمی تونه در بچه احساس امنیت به وجود بیاره

خیلی به این چیزا حواست باشه که حساس ترین دوران بچه در شکل گیری امنیتش و عزت نفسش همین موقع هاست من مثل یک حیون وحشی حتی می دریدم کسی که میخواست لحظه ای من رو ا از بچه ام دور کنه رو ... یا پیشنهاد میداد که بذارش پیش ما برو به فلان کارت برس من برای کارهای واجبم هم هومان رو مثل کوالا به خودم آویزون میکردم و همه جا می بردم تا پنج ماهگیش که شبها هم تا صبح به خودم می بستمش و نشسته میخوابیدم چون ریفلاکس شدید داشت از وابسته شدن بچه ات نترس تا شیش ماهگی باید بچسبه بهت بعدش یواش یواش جدا میشه نگران نباش

یعنی چطور به ذهنت خطور کرد که بچه رو با مامانت بفرستی واکسن بزنه اصلا فکر کردن به این مساله هم گناه بوده از نظر من

تو شرایط حساس وقتی بچه قراره درد بکشه خودخواهانه ترین کاری که یه مادر میتونه بکنه اینه که خودش رو از کنار بچه دور کنه چون فکر میکنه تحمل درد کشیدن بچه رو نداره در حالیکه تو اون لحظه بچه فقط به مادرش نیاز داره

چطور به ذهنت رسید اصلا؟ عصبانی شدما

خدا رو شکر که در نهایت این کار رو نکردی وگرنه کلاهمون با هم تو هم میرفت

راستی اینجا اصلا اجازه کمپرس نمیدادن و میگفتن بدتر میکنه درد بچه رو خانمه که واکس میزد خیلی زیاد تاکید میکرد کمپرس نذارین برای بچه

رو این قضیه هم که نمیذاری به بچه طعمی بچشونن خوبه که حساسی و باید باشی... جنایته به بچه قبل از پنج  شیش ماهگی طعم غذا رو چشوندن ...

من اجازه نمیدادم هیچ کس هیچ کاری که به ضرر بچه ام هست رو انجام بده و فرقی نداشت اون آدم کیه و واکنش من ممکنه چه عواقبی داشته باشه همین الان هم همینطورم یعنی هیچ کس به خودش اجازه نمیده در بی اهمیت ترین مساله بچه من هم دخالت کنه همین الان هم که هومان 5 سالشه مادر بزرگش اگر بخواد یه شکلات کوچولو هم بهش بده میگه ببین مامانت اجازه میده یا یواشکی قبلش از من می پرسن که آیا اجازه هست؟ خیلی قدر و وحشی بشو لطفا از الان به همه بفهمون تنها تصمیم گیرنده برای هر چیزی برای بچه ات فقط و فقط خودت هستی

الهی 
من استامینوفن رو میدونستم و از نیم ساعت قبل رفتن بهش دادم و هر چهار ساعت تمدیدش میکردم برای تب و تسکین دردش خیلی کمک کرد
دقیقا دانیالم همینطوری  شده بود
منم دوست ندارم از خودم جدا کنم  مدام کنارشم وقتی میبینم نیاز داره بغلش کنم بغل میکنم و به حرف بقیه که میگن بغل نکن بغلی میشه توجه نمیکنم 
اتفاقا دوستام که اومده بودن بهم میگفتن چرا بفلیش کردی و بذار رو زمین بمونه حتی اگه گریه کنه ! منم گفتم خب اصلا بغلی هم بشه چه اشکالی داره 
وقتی که شروع به چهاردست و پا رفتن و راه رفتن کنه دلم تنگ میشه برای این روزایی که انقدر بهم نزدیک بود و فقط تو بغلم آروم میگرفت

خواهرمم پسرش ١٥سالشه و میگه اون زمان اصلا نمیذاشتن کمپرس 
اما الان خیلی هم تاکید میکنن و میگفت کمپرس سرد حالت بی حسی ایجاد میکنه

به غیر از مشکلات معده ای که بعدا اون بچه ها گرفتارش میشن وزن خیلی زیادشه 
اعتماد به نفس بچه نابود شده انقدر که همه بهش میگن چاق

خیلی کارخوبی کردی 
وظیفه پدر و مادره که محافظ بچه باشن 
منم خیلی تلاش میکنم مامان قاطعی باشم 
هیچی بدتر از بی اعتمادی به کسی که ادم بچه ش رو پیشش میگذاره نیست
ادم نه ارامش داره نه خیالش راحتِ.

خوب کردی قنداقش کردی .بیشترِ دردِ این واکسن از تکون دادن ایجاد میشه.

شانس اوردی قولِ آخر پستت رو کتبا دادی وگرنه خونت حلال میشد🤣
نی نی رو ببوس❤
آره دیگه خیالم راحت نیست و نمیتونم تنها بذارم پیششون باید خودمم باشم 

آخی آره وقتی برای باز کردن پوشکش و دستمال گذاشتن روی شکمش که تبش بیاد پایین قنداقو باز میکردم همون پایی که واکسن خورده بودو سیخ میگرفت و جیغ میزد فقط وای اصلا دوست ندارم یادم بیاد

خخخ خودم پیش بینی کرده بودم
چشم:)
خیلی خوبه که بتونیم رو پای خودمون وایستیم و محتاج کسی نباشیم و توقعی ازشون نداشته باشه
اینجوری کمتر فکر و خیال میکنیم :(
ان شاء الله واکسن قبل سربازیییش خخخ
میزنن اون موقع؟
خخخ
آره کلا توقع نداشته باشیم آرامش خودمون بیشتره 
خخخ نمیدونم والا 
پسرمو فرستادم بهت میگم :دی
من رمز میخوام خوووووووووو
همون رمز قبلیه
سلام عزیزم 
خوبی؟؟
من رمز ندارم عکس گل پسرو ببینم.
وییی ینی چی به بچه ی کوچیک غذا دادن...من اصلا درک نمیکنم این کارو.خب به وقتش طعم همه چیو میچشه دیگه.این بار دیدی جدی برخورد کن عزیزم.
مواظب خودت باش همیشه خوب و خوش باشی گلم.
سلام آواجون رمز همون قبلیه میام بهت میدم
آخه الان دانیال همه چیزو با کنجکاوی نگاه میکنه و ملچ مولوچ میکنه فکر میکنن لطف میکنن بهش
منم اجازه نمیدم اصلا
چشم عزیزم توهم همینطور
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan