عمه

سردرد هایی که بعد مریضیم همراهم بود چند روزیه که گوش شیطون کر دست از سر کچلم برداشته 

روزایی که چشمامو باز میکردمو سرم تیر میکشید و تا اخر شب با سر بسته به کارام میرسیدم فکر میکردم واقعا زندگیم بدون سردرد چه مدلی بود؟

چرا قدرشو نمیدونستم؟ 

هفته ی پیش که از مشهد اومدیم مدام مهمون داشتم و مهمونی بودم 

سه شنبه با دوستام دورهمی داشتیم 

خیلی خوش گذشت امیدوارم ادامه دار باشه 

چهارشنبه ساعت ٨صبح یکی از دوستای دانشگاهم زنگ زد و گفت خونه ای؟ شوهرم طرف شما کار داره میشه منم بیام پیشت ؟

گفتم اره بیا 

خیلی خوابم میومد ینی یه جوری که تنمو بزور از تخت کندم 

تا دست و صورتمو شستم و وسایلای هالو گذاشتم سرجاش زنگ زد آدرس پرسید ینی نزدیک بودن 

وقتی اومد خونه تعارف زدم که به شوهرت بگو ناهار بیاد اینجا 

گفت نه ناهار بهش میدن 

دیگه گوشی دستم اومد که دوستم ناهارم پیشمه 

مهمون دوس دارم اما نه اینقدر سرزده برای منی که از روز قبل مهمونی برنامه ریزی میکنم

دوستم تا عصر پیشم بود و واقعا خسته شده بودم 

وقتی که رفت دلم میخاست بخابم اما از یه طرفم دلم برای پرهام و پریناز که خونه ی بابامن تنگ شده بود 

حاضر شدم و رفتم اونجا 

نیم ساعت بودم که همسر زنگ زد و گفت همین الان میام دنبالت بریم ساری و بعدشم بابلسر و اینا 

گفتم خب اینجوری؟من آماده نیستم 

گفت نه میام 

اومد دنبالم و رفتم خونه اول رفتم تو آشپزخونه و ظرفای ناهارو دستمال بکشم و بذارم تو کابینت 

بعدشم خیلی ضربتی وسیله جمع کردم 

که همسر پشیمون شدن:/

فقط میخاست منو هول کنه دیگه 

ناراحت نشدم از کنسلی که هیچ خوشحالم شدم 

اونجوری دوست نداشتم بریم خب

فعلا که موکول کردیم به هفته های بعد این سفرو تا ببینیم چی میشه ...


خیلی خوشحالم 

اینروزا همین که وقت خالی گیر میاررم میپرم خونه بابام پیش برادرزاده ها 

پریناز که منو یادش رفته بود باهام دوست شده 

میرم اونجا پرهام روی پاهام دراز میکشه فقط و پرینازم از سرو کولم بالا میره

انقدر مهربونه که خدا بدونه

دلم با مامانشون صاف نشده و سعی میکنم سرگرم کنم خودمو تا حرف نزنم باهاش 

همین که میخام خوب بشم باهاش حرفاش جلو چشمام رژه میره و همون حس تنفر میاد 

بهم ثابت شده که آدم قدرنشناسیه و خوب شدن من شرمنده اش نمیکنه 

وگرنه من کینه ای نیستم 

مامان بابام اما همه چی یادشون رفته و عین پروانه میچرخن دورش 

تو این روزا عدالت خدا بهم ثابت شده 

اینکه یک سال ازین ماجرا میگذره و بلاهایی که سر ما آورد ده برابرش داره سرش میاد و دلش پره 

پارسال این موقعا آرزو میکردم یکی لنگه خودش عروسشون بشه نه بدتر و واقعا همینجوری شد 

منتها خوشحالم نکرد این چیزا 

چوب خدا صدا نداره ...



شاگردی که برای امتحان نمونه دولتی بهش ریاضی درس داده بودم قبول شده و امروز مامانش زنگ زد بهم خبر داد و تشکر کرد 

انقدر ذوق کردم که برای ارشدم نکرده بردم 

چه حس خوبی میگیرن معلما از موفقیت شاگرداشون..



فردا تولدمه 

اینکه تولد من و سالگرد فوت مادرشوهر توی یک روره خیلی نامردیه نه؟ 

به جای اینکه همسر به فکر این باشه که چجوری منو خوشحال کنه مدام به فکر اینه که تا فردا چطور روح مادرش شاد بشه 

حسودم خودتونید:|


  • soheila joon

دسته جمعی رفته بودیم زیارت

سفر مشهد همیشه برای من خوبه مخصوصا اگه یهویی طلبیده بشی و توی یه ساعت لباس جمع کنی و دسته جمعی با خونواده بری..

پنج شنبه عروسی پسرعمه بود و رفتن ما خیلی احتمالش کم بود منتها همه چی دست به دست هم داد که ماهم راهی بشیم 

عروسی پنج شنبه بود و ما سه شنبه رفتیم 

تعدادمونم زیاد بود ما و مامانم اینا و آجیم اینا 

فامیلای مشهد زیادن ولی نخواستیم اذیتشون کنیم و رفتیم سوییت گرفتیم .

یه شب سوییت بودیم و همه چی عالی بود منتها مدام زنگ میزدن که بریم خونه هاشون و آخرش دیگه ناراحت شدن و مجبور شدیم سوییت رو تحویل بدیم و بریم خونه عمه ام 

اینبار فرصت گشتن اصلا نبود و همش به صله رحم گذشت 

شب عروسی ام که همه چی عالی بود و خیلی خوش گذشت 

بهترین قسمت سفر برای من دیدن برادرزاده هام بود 

وقتی پرهامو دیدم رفتم جلوش و صداش کردم 

منو که دید جیغ کشید و پرید بغلم و محکم منو نگه داشت بعد که دید اینجوری خوب نمیشه چادرمو زد کنار و چسبید به پاهام 

قربونش برم الهی:)

به دوستاش پز میداد میگفت عمه امه ها ^_^

الانم با ما اومده و مامانش امروز میاد .

بدترین قسمت سفر هم این بود که توی راه برگشت برادرزاده همسر و خانومش با ما همراه شدن و هر جوری که لازم بود روی مخ ما رژه رفتن :/

در کل سفر خوبی بود 

دلم برای خونمون خیلی تنگ شده بود و الان که خونه ام حالم خوبه 



چند وقت پیش که مریض شدم و با یه حال افتضاحی رفتم درمانگاه 

تا نوبتم بشه حالم بد شد و گلاب به روتون میخاستم بالا بیارم 

بدو بدو رفتم توی حیاط و تا برسم به دستشویی  حالم بهم خورد و افتادم روی زمین و همونجا بالا آوردم 

دقیقا جلوی دوربین :/

شوهر عمه بنده هم رییس  درمانگاهه و دوربین درمانگاه به گوشیشون وصله و مدام در حال چک کردن دوربینن 

مشهد که بودیم بهم گفت مریض شده بودی ؟رفتی درمانگاه؟!

منم اونجا میخاستم از خجالت آب شم برم تو زمین و در نیام دیگه :|


ازینکه تابستونم داره بی برنامه میگذره واقعا ناراحتم

خدایا یه همتی بده به من یه حرکتی بزنم.

  • soheila joon

سخت جون+کیک

بعد از چند روز دسته پنجه نرم کردن با یه بیماری بی نام تشریف آوردم 

به قول مهری عزرائیلو جواب کردم و هستم در خدمتتون:)

ولی خوبیش به این بود که عزیز شدم و برای بار هزارم ثابت شد بهم به غیر از خونوادم و دوستام رو کسی حساب نکنم 

با اینکه خواهرشوهر میدونست مریضم اصلا نپرسید دیگه حالمو 

البته من به هییییچ وجه انتظار نداشتم خبرمو بگیره ها اتفاقا خوشحال بودم چندروزی به حال خودم گذاشتنم 

ولی این وسط یه بنده خدایی گفت چرا زنگ نمیزنن و من گفتم  بهتر:)

خیلی وقت پیش بود که فهمیدم وقتی انتظارمو از بقیه به صفر برسونم ارامش میگیرم و همین کارو کردم و واقعا ناراحت نیستم ازین جریان.



در تکاپو بودیم ازین خونه جابه جا شیم و بریم طبقه بالا هم خیلی دلبازه هم بزرگ و سه خوابه اس خلاصه خیلی نقشه اش قشنگه 

منتها مستاجر طبقه بالا نه گذاشت نه برداشت حامله شد اونم دوقلو :/

خلاصه که تمدید کردن و ماهم همینجا موندگاریم فعلا 


دستور کیکی که قولشو داده بودم میذارم توی ادامه مطلب 

حدود بیست روزی میشه گوشیمو عوض کردم و مشکل عکس گذاشتنم حل شد 

پس دستور همراه با چیه؟ عکسسسس :دی

  • soheila joon

اسکار

پست قبل رو که نوشتم به جای خالی شدن پر شدم عین همیشه خودمو توی بغل همسر مچاله کردم و نیم ساعتی گریه کردم ازم نپرسید چرا میدونست حالم خوب نیست 

بعدش که آروم شدم از همه ی دل مشغولی هام گفتم و بازم مثل همیشه فقط خودش تونست آرومم کنه و ته دلمو قرص کنه توی اون لحظه حتی حل شدن اون مشکلات منو اینقدر آروم نمیکرد 

چقدر خوبه که تو زندگیم هستی ...

اسکار عاشقانه ترین جمله سال تعلق میگیره به  " اینقدر نازی که بعضی وقتا میترسم دست بزنم بشکنی" 

دیشب که خسته از سرکار اومد و تا درو باز کرد اینو بهم گفت تا الان انرژی مثبتش باهامه :)

+پست بعدیم دستور یه کیک من در آوردیه خیلیییی خوشمزس

  • soheila joon

توزرد

امتحانام که پنج شنبه تموم شد اولین کارم نوشتن یه پست بود ولی فکرم درگیر بود حس خوبی نداشتم پستی هم که نوشتم به دلم ننشست پاکش کردم 

امروزم که مثلا عیده و ساعت ١١با سردرد بیدار شدم و قرصم خوردم خوب نشدم 

ناهار مورد علاقه همسرجان  چلومرغ درست کردم منتها نمیدونم امروز چمونه مدام داریم بهم میپریم 

بخاطر خیلی چیزا فکرم درگیره و فقط دوست دارم تنها باشم امروز 

فقط خداکنه کسی نیاد خونمون که بعید میدونم >_<

یه شاگردم تا آخر هفته دارم که هنوز نیومده و امیدوارم نیاد امروز 

انقدرم کنده واقعا بعضی جاها دوست دارم داد بزنم سرش 

امروز اگه بیاد و دوباره خنگ بازی دربیاره یا سر خودمو میکوبم به دیوار یا سر اونو :/

هر چیزیو قشنگ پنج بار تکرار میکنم بازم با علامت تعجب نگام میکنه ازینکه گوش نمیده و حواسش پرته لجم درمیاد

بعد از امتحانام خونمون به یه تمیزکاری اساسی نیاز داشت که انجام شد و آرامش برگشت بهم 

الانم دوست دارم این تعطیلات تموم شه و روزای عادی بر گرده و با خیال راحت کتابایی که از نمایشگاه کتاب خریدم بخونم و قهوه بخورم و حس لاکچری بودن بهم دست بده 

ولی جدا از شوخی شدیدا دلم کتاب خوندن میخاد 

مخصوصا اینکه کمد کتابام حسابی مرتبه و ازش حس خوبی میگیرم

خداروشکر نمره های این ترمم هم عالی بود وقتی درسای سخت رو با نمره بالا پاس میشم اعتماد بنفس میگیرم 

ولی خب این وسطم یادم نمیره که دوستای دانشگاهم فقط مختص خود دانشگاهن و توی بی معرفتی کم نمیذارن از ناراحت شدن برای نمره های خوبم بگیر تا حسادت علنی که چرا فارغ میشم از تحصیل و اونا هم چنان درسارو میوفتن 

ولی من واقعا دوسشون دارم از نمره های خوبشون خوشحال میشم بهشون کمک میکنم تا جایی که ازم بربیاد 

فکر میکردم فقط یکیشون آدم تره که اونم تو زرد دراومد 

از امتحان که میاد بیرون با یه قیافه ای میاد که هرکی ندونه فکر میکنه همه ی کشتی هاش غرق شده و همچین میناله که فکر میکنی حتما میوفته و وقتی من غصه اشو میخورم میبینم اتفاقا نمره ی خوبی هم گرفت و ادابازی درمیاورد 

این ترمم که کلا نمره هاشو بهمون نگفت و بدترین شکل ممکن برخورد کرد روز اخر که هممون مشغول خداحافظی بودیم کله اشو انداخت و رفت صداش کردم گفتم انقدر بدت میاد از ما ؟  

بعدشم از گروه تلگراممون لفت داد 

وفتی رفتم پی ویش گفت دیگه دانشگاه تموم شد کاری ندارم باهاتون :/ 


اینم از تصوراتی که طبق معمول خراب شد 


دلم از خیلی از آدما گرفته 

همینکه میای به آدما و حضورشون دلگرم شی گند میزنن و میرن 

اووووف 


میخاستم وقتی حالم خوبه پست بذارم که حال شما گرفته نشه اما اینو ثبت میکنم تا بدی یه سری آدما یادم نره ...


  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan