تو دنیای سردم به تو فکر کردم

امروز سومین روز از پنج ماهگی جوجه ی قشنگمه 

زود نگذشت برام شاید بخاطر ویارم بود که روزا کش میومد و چشمم به ساعت بود و روز شماری میکردم تا بگذره 

خداروشکر یه هفته ای هست که خیلی بهترم حساسیتم نسبت به غذاها کمتر شده و مدام در حال عوق زدن نیستم 

روزای آخر دیگه واقعا به اوج خودش رسیده بود معده ام هیچی رو هضم نمیکرد و همه چیو برمیگردوند 

طوری که دیگه رنگ و روم عین گچ شده بود 

اما خداروشکر که گذشت 

غربالگری اول رو انجام داد و اونم اوکی بود 

وقتی برای تیغه بینیش دوباره رفتم سونوگرافی که تکرار کنه و ببینه تشکیل شده یا نه منشی بهم گفت یه چیز شیرین بخور بعد برو تو 

منم خوردم و وقتی رفتم روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار متوجه حرکت شکمم شدم و مردم براش 

خیلی خیلی شیرین بود 

انشالله قسمت همه کسایی که آرزوی مادرشدن دارن بشه 

دکتر بی ادب هم انقدر سرش شلوغ بود فقط ان بی رو چک کرد و پایین تنه جوجه رو نگاه نکرد مارو از خماری دربیاره 

دو هفته دیگه برای سونو آنومالی میرم و اونجا دیگه قطعا مشخص میشه وووییی:)))



توی تعطیلات عیدفطر داداشم با خونواده خانومش اومدن شمال و خوش گذروندن و اونروزا مامانم رو پاش بند نبود از خوشحالی که داداشم داره میاد و بعد از مدتها میبینتش 

اما داداش بی معرفتم از همونجا برگشت و پرهام رو با اتوبوس فرستاد خونه بابام اینا 

چقدر دلم تنگ شده بود 

وقتی فهمیدم اومده تا خونمون پرواز کنان رفتم وقتی درو باز کردم پرید بغلم از خوشحالی 

از وقتی که اومده خوشحالی توی خونمون جریان داره 

بعد از مدتها میبینم که بابام لبخند رو لباشه و مدام سر پرهامو دست میکشه


امروز تولد نوه عمه ام دعوت شدم 

فکر میکردم بقیه فامیل هم باشن اما دیدم فقط دوستاشو دعوت کرده و من 

از من یک سال بزرگتره 

اولش تو جمعشون احساس غریبی کردم اما بعدش باهم دوست شدیم و انقدر خوش گذشت که خدا میدونه 

انقدر خندیده بودم که دیگه واقعا دلم درد گرفته بود 

یادم نمیومد کی اونجوری خندیده بودم 

از تولد که برمیگشتم حسرت اینو خوردم که چرا از دوستای صمیمیم دورم 

چند وقتیه که احساس تنهایی خیلی بهم فشار میاره و بی محبتی اطرافیانم حتی خونواده ام بهش دامن میزنه 

تا اینجای حاملگیم روی پای خودم ایستادم و با وجود دردای مختلف و ویاری که دست از سرم برنمیداشت همه ی کارای خودمو و خونه امو انجام دادم و از کسی نخاستم کمکم کنه 

اما حداقل از خونواده ام انتظار محبت بیشتر داشتم 

اگه سه روزم زنگ نزنم به مامانم زنگ نمیزنه ازم بپرسه امروز حالت چطوره؟ چیزی خوردی؟ یا اصلا چیزی هوس میکنی برات درست کنم؟ 

سرمو با شیرینی درست کردن و کتاب خوندن و خونه تمیز کردن گرم میکنم اما انگار این خلا تو وجودم با اینا پر نمیشه 

با تموم وجودم لحظه شماری میکنم آذرماه برسه و همه ی دلخوشی و امیدم به دنیا بیاد و وقتی برام نذاره که به این چیزا فکر کنم...

  • soheila joon
اووووف
نمیخواستم باز کنم امروز وبلاگتوها
شانسی شد خخخ
سوهیلا
بهت نمیومد این قدر با احساس باشی خخخ 
وااای آذر به دنیا اومد مارو فراموش کنی میام خرخرتو میجوئما
اول ما بعد جوجه
پس تولد خوش گذشت خدارو شکر
الان میام عکس بدی ببینم
اونهمه تهدید کردی دیگه ترسیدم 
تو هرروز باز کن یه بار دیدی دو بار تو هفته نوشتم یه بارم یه سال بعد خخخ
شما که فراموش نمیشید خودت در جریانی دیگه لازم نیس بگم 
اره خیلی خوب بود تو کارت نوشته بود تا ساعت ٨ من فکر کردم چقد زیاده قبل ٨ برنیگردم اما نفهمیدم چیشد یهو ساعتو دیدم ٩ شده خخخ
میدونم دور بودن از ما حسرت بزرگیه،اما تحمل کن،یه روزی انتظار به پایان میرسه.
 داداشت هم که کتک لازم داره.
ماهک لحظه شماری میکنیم آذر ماه بیاد جوجه رو رویت کنیم
پررو نشیا ولی واقعا کاش به پایان برسه 
خیلی بامزه گفتی خخخ 
الهییی :)))
جمعه ۸ تیر ۹۷ , ۱۰:۱۲ مامان دخترم
سلام سهیلا
اصن فکر نمیکردم ک ۵ ماه گذشته باشه
ان شاالله ک بقیه شم ب سلامتی بگذره.

این دلتنگیا و دلخوریا گاه و بیگاه توی زندگی هممون هست.
مامانتم شاید ذهنش درگیر مساله ای باشه ک تو بیخبری اما خب ب هرحال ادم
توقع داره.
ولی بیخیال عوض روی پای خودتی و حسابی محکم میشی
اینم بدون‌ ک توی دوران بارداری ادم خیلی زیاد حساس میشه اونم بخاطر تغییرات
هورمونی.

داداشت... 😶
باز خوبه پسرش اومد.

مواظب خودتو جوجه باش🤗
سلام مینا جون 
واسه بقیه زود میگذره ولی واسه من که روزارو میشمرم خیلی کند میره خخخ

آره خب منم حساس شدم قبلا هم شاید این رفتارا بود اما بهش بی توجه بودم 
دلخوری مامان بابا از بچه و بچه از پدر مادر خیلی زود فراموش میشه 
منم یادم رفت دیگه 

اووف چی بگم والا 
اره خوب شد اما مادره دیگه دلش برای پسرشم خیلی تنگ شده فقط نمیدونم کی داداشم انقد بی رحم شد

مرسی عزیزم چشم همه سعی خودمو میکنم آب تو دلش تکون نخوره :دی
عزیزم
از این به بعد که حالت بهتر بشه روزهای بهتری پیش روت خواهد بود. بزرگ شدن شکم و تکونها و بعد از مشخص شدن جنسیتش خرید کردن براش . پس بدون فکر کردن به کمک و محبت کسی حسابی کیف کن و من بهت قول میدم مامان جونت برای زایمانت همه این روزها رو جبران کنه. پس فعلا تنهایی با همسر از لحظه های بارداریت لذت ببرین.
وای من هنوز هم وقتی فکر میکنم به خرید کردن برای هومان تو اون دوران قند تو دلم آب میشه. اونقدر سیسمونی فروشیا جای دلچسبی ان باورت نمیشه من گاهی همین الان هم میرم توشون می چرخم و کیف میکنم.
 منم خیلی تنها بودم تو دوران بارداری و بعد از 20 روزگی هومان که مامانم رفت. اما یه حسن بزرگ داشت و اون اینکه من و پسرم بیشتر از هر مادر و پسر دیگه ای به هم چسبیدیم:*
من واقعا منتظر وقتی ام که واضح تکون بخوره و بشه حسش کرد الانم متوجه حرکتاش هستم 
خیلی شیرینه 
از وقتی که شکمم قلبمه شده وحید هم انگار تازه به رسمیت شناخته جوجه رو و خیلی براش ذوق داره
مامانمم مطمئنم اون روزا تنهام نمیذاره اما کلا اخلاقای خاص داره مثلا وقتی که میخاستم اشپزی یاد بگیرم یا هرچی منو تنها میذاشت و اصلا کنارم نمیموند و من مجبور بودم کارمو درست انجام بدم 
هنوزم روش تربیتیش همونه و خب خیلی ام به نفعم بوده 
ای جان 
منم از شهریور به بعد شروع میکنم خرید کردن رو :)))
وای من از الان اون خلوت کردنا رو تصور میکنم و فقط خداروشکر میکنم 
تو هم که همچنان نمینویسی و رفت تا ماه بعد

آفرین خخخ
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan