بخواب تا رنگ بی مهری نبینی...

خطر از بیخ گوش همسر رد شد و ظاهرا تولد بنده یادشون بود و برنامه هم ریخته بود حتی 

که ببرتم بیرون شام و کیک بخریم و لباس 

آخه کادو اصلیم که گوشی بود رو قبل از تولد هدیه گرفته بودم 

منتها انقدر که همیشه همه چی برعکسه 

پدرشوهر و برادرشوهرا شب تولد توی مغازه بودن و تا همسر رسید و رفتیم بیرون شد ١١

مغازه هایی که مدنظرم بود بسته بودن و لباس منتفی شد 

گفتیم خب بریم کیکو بخریم که اونم هر قنادی رفتیم یخچاله کیک خامه ای هاش خالی بود و تموم کرده بودن:/

طبیعی بود خب 

که دیگه کیکم منتفی شد و رفتیم مثل همیشه کباب بناب بزنیم که قبل از اونجا یه قنادی خیلی خوشگل باز بود و کیکای خوشگلی داشت 

از همونجا کیکو خریدیم و بعد رفتیم کبابو زدیم بر بدن 

بعد ازونجام اومدیم خونه تولد بازی و مراسم شمع فوت کنون منتها باز یادم رفت آرزو کنم:/

کیکشم که از طعمش هر چی بگم کم گفتم خیلی خوب بود 

به قول همسر مزه کیک خامه ای های منو میداد:دی

خلاصه لباس خریدن هم موکول شد به دیشب 

چندجا رفتیم و تهش دوباره رفتیم همون مغازه همیشگیمون 

مدلای خوبی داشت ولی یا رنگش بد بود یا همسر خوشش نمیومد یا به من نمیومد 

من کلا لباسای تنگ دوست دارم 

مثلا لباسایی که دامن پرچین داره رو دوست ندارم معمولا و احساس میکنم بهم نمیاد ولی همیشه بهم میگن چون لاغری اینا بهت میاد 

همسر هم یه ماکسی با دامن پرچین برام پسندید 

کلاسیک طوره و قشنگه اما ته دلم یه جوریه نسبت بهش 

بالا تنه اش نمیدونم جنسش چیه و روش تور و مروارید کار شده و مشکیه

پایین تنه ام به دامن پرچینه ساتن ماته و کرم پررنگه 

خلاصه که دو دلم نسبت بهش ..


دو هفته ای که داداشم اینا اینجان و ما ته دلمون خوشحال بودیم که ابن جریانا تموم شده و مامانم انقدر محترمانه ازشون پذیرایی کرد 

داره خیلی تلخ تموم میشه 

همون حرفای پارسال همون جریانا همون اشکا همون نمک نشناسیا همون نامردیا همون بی مهری ها که نای گفتنشم نیست 

از دیروز دلمون خون شد دوباره و یه بغضی تو گلومه که داره خفه ام میکنه 

دلم داره میترکه و شور میزنه 

امشب میرن ظاهرا و مارو میذارن با ...

خیلی نامردیه

نگران مامان بابامم نگران داداش سیبیلومم که داره قربانی این ماجرا میشه ...

  • soheila joon
نمیدونم چرا خدا اینقدر به این مردا رحم میکنه!
والاااا...
مجددا تولدت مبارک عزیزم
غذا و کیک نوش جونتون کادوتم مبارک

واسه اخر پستت خیلی ناراحت شدم
چرا آخه؟؟؟؟...
پس داداشت هیچی بش نمیگه؟

سلام عزیزم 
واقعا خخخ 
 مجددا مرسی دوستم لطف داری:)

ای وای ببخشید ناراحتت کردم 
نه دو نفری هیزم میذارن زیر آتیش همدیگه 
چی بگم والا:/
سلام سهیلا جون

تولدت مبارک باشه دختر ، عب نداره آرزو نکردی من دعا میکنم به آرزوـآی فلبیت برسی :*
چرا واضح نمیگی این قضیه برادرتو ؟ چی میگن که اذیتتون میکنن ؟ :( ای بابا :(
سلام عزیزدلم 

مرسی :) وای همیشه یادم میره ...مرسی که دعام میکنی:*

پارسال یادمه تقریبا مفصل تعریف کردم 
حرف اصلیشون اینه که بابام یه خونه و مغازه رو به نامش بزنه و اینو در نهایت وقاحت بیان میکنن 
میگن الان مشخص کنید فردا روزی بحثی نباشه 
جالبش اینجاس که هیشکی تو خونمون ادعایی نداره جز خودش 
این الان یه تیکه از داستان بی پایان ماست
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan