هشت ماهگی

سلام:)

امروز که هوا بارونی بود همه قصد نوشتن کردن گفتم شاید بد باشه من از بارون و سیل و رعدو برقا چیزی نگم:دی

جدیدا بارونا خیلی وحشتناک میاد 

دیشبم با صدای رعد و برق شروع شد و باد شدیدم با بارون میومد 

پنجره آشپزخونه رو بستم ولی بازم از درز و هواکش بارون زد داخل و کف آشپزخونه خیس خیس شد 

خیلی ترسناک شده بود از آخر شب رعد و برقا قطع شد ولی بارون تا امشب میومد

امروزم که دیگه رسما پاییز تشریف آورد و هوا خنک شد خداروشکر 

از فردا پیاده روی توی پارک جلو خونمون خیلیییی کیف میده 

جوجه هم خوشحاله اینو از لگداش فهمیدم 

جدیدا انگار پاشو میبره عقب و قشنگ نشونه میگیره یهووو میاره جلو 

خیلی جالبه وقتی دستم رو شکمم باشه یا دست وحید همون نقطه تکون میخوره :)))

هفته قبل رفتم دکتر و گفت شکمت یکم کوچیکه برو سونوگرافی 

رفتم سونوگرافی که خداروشکر مشکلی نبود و چندتا آزمایشم دادم مثل قند و کم خونی و تیرویید و اینا که گفت کم خونی و قرص آهنم رو بیشتر کرد ...




هفته ای که گذشت با مامانم و خواهرم مشغول خرید سیسمونی بودیم 

ای جاان چقدر مغازه های سیسمونی باحاله دلت میخواد همشو بغلت کنی

تقریبا شصت درصدشو خریدم 

کلا که تصمیم داشتم وسایل ضروری رو بخرم ولی وقتی رفتم توبازار دیگه از ضروری هام یه چیزایی رو فاکتور گرفتم 

قیمتا اصلا با حساب کتاب ما جور درنیومد 

 وقتی خریدنشون هم به ما فشار میاره هم جوجه از داشتنشون لذتی نمیبره خب نمیگیرم 

توی مغازه ها مامانم هرچی میگفت بردار گفتم نمیخوام لازم نیس آخرش فروشنده گفت حاج خانم دخترت خیلی قانعه اینجا بعضیا میان فقط اشک پدراشونو درنمیارن 

منم خجالت کشیدم :دی 






ساعت از ده و نیم گذشته و هنوز وحید نیومده 

خواهرش از صبح رفته بیرون و خبری ازش نیست و گوشیش رو هم جواب نمیده وحیدم رفت خونه دوستاش سر بزنه ببینه میتونن پیداش کنه یا نه

پدرشوهرم خیلی اذیتش میکنه 

البته همه رو اذیت میکنه ولی وحید و خواهرشوهر که جلوی چشمش هستن رو بیشتر 

بعضی آدما واقعا حس پدری ندارن انگار 

خنده داره اگه بگم به بچه هاش حسودی میکنه 

دکتر گفته مغزش کوچیک شده و آلزایمرش روز به روز داره شدیدتر میشه 

واقعا کاری نمیشه جز تحمل کرد 

فقط دعا میکنم خدا به وحید و خونواده اش صبر بده ...

  • soheila joon

شرح حال نوشت

امروز دومین روزِ از هفته ٢٩

با پسرم اومدیم مغازه باباش و ازینجا گزارش میکنیم :دی

از هفته بیستم به بعد عین برق و باد داره میگذره 

انقدر تکونای جوجه لذت داره که دیگه سختی های بارداری به چشم نمیاد 

از یه طرف دوست دارم زودتر بغلش کنم از یه طرفم دلم تنگ میشه واسه این روزا 

هرچی به آذر ماه نزدیک تر میشم استرسم بیشتر میشه 

ولی امیدوارم که اتفاقای خوبی میوفته 


دریافت


از شنبه همین هفته ورزشارو شروع کردم روزی یه ربع ورزش تمرین تنفس درست میکنم 

ماساژ بدنمم شروع کردم 

هرروزم تقریبا نیم ساعت پیاده روی میکنم ماه هشتم شروع بشه بیشترش میکنم 

خداروشکر ماه هشتمم به بعد توی پاییزه و هوا خنک تر میشه و میرم پارک جلوی خونمون پیاده روی میکنم 

امسال شهریور نمیخاستم دیگه بیام مغازه و وحیدم  برادرزاده اشو با خودش میبرد کمکش کنه

ولی اونم بچه اس مدام شیطنت میکنه خودمم همش فکرم تو مغازه بود و دلم برای شلوغی شهریور تنگ شده بود 

بعدظهرا میام مغازه و تا شب هستم 

هرچند که امسال ازون شلوغیا خبری نیست با این وضعیت گرونی ...

امروز البته وحید بیرون کار داشت و صبح که بیدار شدم ناهارو گذاشتم و از صبح اومدم مغازه 

دیگه اینکه خرید سیسمونی ام استارت خورد و مامانم یکمی لباس خریده و بقیشم تو مهر ماه میریم بخریم 

با کلی چک و چونه به مامانم گفتم فقط میذارم لباسشو بخری و باقیشو خودم میخرم 

الانم هر دفعه منو میبینه میگه ساک دیدم و فلان چیزو دیدم و ازین حرفا ولی گفتم نمیخام خودمون میریم میخریم 

کی این رسما جمع بشه خدا میدونه 

یه زن و شوهر تصمیم میگیرن بچه دار شن اونوقت خونواده دختر باید خرج سیسمونی جور کنن :/ 

خبر ناگوار این پستمم اینکه نتایج ارشد اومد و قبول نشدم 

رتبه ام خوب نبود و انتظار قبولی ام بیجا بود ولی نمیدونم چرا اونقدر امیدوار بودم 

چند روزی از فکرم بیرون نمیرفت و اما الان کنار اومدم باهاش دیگه ...

یه پیشنهاد دیگه ام برای کلاس سوم یه مدرسه بهم شد ولی خب امسال نمیتونستم برم اونم منتفی شد ...


اینم حرفای یک جنین از توی شکم مادر 

خیلی قشنگه:))))



تا چند وقت پیش فقط یک موجود مجرد و علاف بودم اما از امروز که زندگی مشترکم را با تخمک شروع کرده ام همه چیز برایم کاملا هدفمند شده. برای مسکن فعلا رحم را برای نُه ماه اجاره کرده ام. البته به محض تمام شدن مهلت احتمالا صاحبخانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه!



اظهار وجود:

هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. کاشکی در آینده پولهایم هم همینطوری زیاد شوند البته به شرطی که از وسط نصف نشوند!


روز بد:

امیدوارم روز تولدم اول مهر نیفتد وگرنه تا عمر دارم هیچکس از رسیدن روز تولدم خوشحال نخواهد شد!


فرق اینجا با آنجا :

داشتم با خودم فکر می کردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدرها زندگی می کردیم چه اتفاقاتی می افتاد:


احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سر می رفت و سزارین می کردند 

کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان می بستند 

اگر ویار می کردند باعث به وجود آمدن قحطی می شد

به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالا در اداره وضع حمل می کردند

اگر بچه توی شکمشان لگد می زد ،آنها هم فورا توی سرش می زدند تا ادب شود 


مجازی:

امروز موقع سونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر نفهمید،الان حسابی نگران شدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم.


اعتمادسازی:

امروز می خواستم بروم گشت و گذار اما مادر که نگران گم شدن من است آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دور شوم.


موج مکزیکی:

اینکه بعضی وقتها حسابی قاط میزنم به خاطر امواج موبایل است.


مادرم،نمی شود به احترام من کمتر اس ام اس بازی کنی؟ فردا روز اگر نوار مغزیم مملو از موج های مکزیکی بود، تقصیر خودت است …! راستی از پارازیت ها چه خبر؟!


سکوت سرشار از ناگفته هاست:

از بس به خاطر سکوت اینجا عقده ای شدم

 که تصمیم گرفتم به محض تولد فقط جیغ بزنم تا تخلیه شوم 




جغرافیای بدن:

فکر کنم در قطب جنوب هستم چون در این مدت اینجا همیشه شب است


رخصت :

خب کم کم باید گلویم را برای گریه آماده کنم 

می خواهم چهار گوشه رحم را ببوسم و با لگدی که به در و دیوار میزنم برای خروج رخصت بخواهم .

مادرم ممنونمدیگر مزاحم نمی شوم


اولین نفس:

کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک می شوم قلبم تندتر می زند .همه چیز دارد از یادم می رود و احساس میکنم بعد ها چیزی از اینجا به خاطر نمی آورمآخ یک نفر دارد مرا بیرون می کشد!


آهااااای من که هنوز حرفهایم تمام نشدهههههههههه



از کتاب مغز نوشته های یک جنین نوشته مهرداد صدقی

  • soheila joon

هفت ماهگی

چند روزی میشه که جوجه وارد هفت ماهگی شده و شکم منم قلمبه تر و حسابی واسه خودش دور میزنه تو دلم 

صبحا با لگداش منو بیدار میکنه و تا پا نشم صبحونه بخورم لگد نثارم میکنه و من قربون صدقه اش میرم

معجزه خدا توی دلمه و هرروز فقط خدارو شکر میکنم بابتش ...

الانم یه بشقاب میوه و رو دوتایی خوردیم و حالشو بردیم ..

هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بود 

عروسی برادرزاده وحید بود 

داداشمم بالاخره بعد از یکسال اومدن و هرچند اومدنشون پر تنش بود ولی واقعا دلتنگیمون کم شد 

پریناز حرف زدنش کامل شده و دلم میخواست قورتش بدم وقتی میگفت عمه سُلا 

از همون لحظه اولم مارو یادش اومد و از کنارمون تکون نمیخورد 

پرهامم خیلی مودب و آقا شده 

امسال یه مدرسه غیرانتفاعی ثبت نامش کردن 

ظاهرا مدرسه قبلی معلمش خیلی بد بوده 

پرهامم خیلی زرنگ و باهوشه اما خب یه مدت بیش فعال بود و اصلا نمیتونست خوش خط بنویسه 

هرچقدر باهاش تمرین میکردن فایده نداشت و خیلی بد مشق مینوشت 

معلم بیشعور هم جلو همه همکلاسی ها کاغذ دفترشو پاره میکرده از کلاس مینداختش بیرون و این طفلک هم پشت در زار میزده و التماس معلم میکرده که راهش بده تو کلاس 

واقعا متاسفم واسه این معلما که تو این سن حساس بچه ها شخصیتشون رو خرد میکنن 

امیدوارم تو این مدرسه جدید معلم خوبی داشته باشه

از جریانات منفی اومدنشون هم چیزی نمینویسم 

برام سخته گفتنش...

خلاصه هرچی که بود پنج شنبه رفتن 

عروسی برادرزاده وحیدم دو شب بود 

شب اول رفتم آرایشگاهی که همیشه برای ابروهام میرم که افتضاح ارایشم کرد و موهامو شینیون کرد 

نود درصد آرایشمو که پاک کردم همونجا جلوی خودش ..

موهامم که ...

فردا شبش رفتم یه جای خوب آرایشگاه و خیلی خوب آرایشم کرد و شینیون خیلی راضی بودم 

شکمم هم قلمبه شده بود و لباسم افتاده بود روش و بامزه بود 

اون شبم خوش گذشت اما آخرش یه اتفاقی افتاد که از دماغمون در اومد 

برگشتنی توی جاده یهو یه سگ فرار کرد اومد جلو ماشین ماهم سرعتمون زیاد بود 

هیچ کاری نمیشد کرد 

با ماشین زدیم بهش یه صدای وحشتناک داد و سگ بیچاره پرت شد 

خودمم یهو شوکه شدم از صدا و بیشتر دلم برای اون سگ میسوخت 

وحید میگه اگه ترمز میکردم چپ میکردیم بین بد و بدتر بدو انتخاب کرده بود دیگه 

جلوی ماشینم چراغش شکست و قالپاقم همینطور و یکم خط و خش افتاد ...

خدا ببخشه مارو :((



کارای مغازه هم شروع شده و امسال نمیتونم برم کمک وحید و ببشتر ساعتای روز رو تنهام تو خونه 

امسال خیلی وضع بازار داغون شده هرچیزی که خرید یا گرون بود یا جنس بنجل 

کارخونه های معتبر جنس نمیدادن بیرون 

هرکی میاد خرید کنه دود از کله اش میاد بیرون با این قیمتا 

باز خداروشکر از پارسال جنس مونده براش و قیمتش خیلی کمتره 

دیشبم خواهرزاده وحید اومده بود خونمون و وحید گفت تولدشه بریم تو پارک شام بخوریم 

به خواهرشوهرم زنگ زدم و اونم اومد و یه خواهرزاده دیگه وحیدم اومدو رفتیم تو پارک شام خوردیم و بعدشم رفتیم کافی شاپ براش تولد  ٢٤سالگی گرفتیم 

فکرشو نمیکرد خیلی ذوق زده شد 

صاحب کافی شاپم خیلی بهمون حال داد هم با پیانو براش آهنگ تولد زد هم یه کتاب از توی کتابخونه اش بهش هدیه داد 

ازونجام اومدیم بیرون گفت من کتاب نمیخونم و داد به من :)))

خیلی خندیدیم خیلی شب خوبی شد 

منم فهمیدم وحید اینجوری تولد گرفتنارو خیلی دوست داره و امسال اگه خواهرزاده هاش جمع بشن براش توی کافی شاپ تولد میگیرم ...


اولین سیسمونی جوجه هم کادو از طرف مهری عزیزم بود که از ته دلم خوشحالم کرد 

یه ست بیمارستانی یه عروسک سوتی و یه جوراب و یه پستونک که روش سیبیل داره 

وای پستونکِ خیلییی بامزه اس 

البته کتاب تولد های جادویی رو هم بالاخره یافت و برام خرید 

از خوبی این کتابم هرچی بگم کم گفتم واقعا :))))

از ماه بعد خرید سیسمونی رو شروع میکنم و اگه تجربه ای دارید بهم بگید 

مثلا اینکه چیا بیشتر استفاده میشه و چیا بلااستفاده اس 

اسم پسرونه هم پیشنهاد بدید لطفا 

بوس به کله اتون :*

  • soheila joon

نقاشی

انقدر این روزا لحظه شماری میکردم پاییز برسه و هوا خنک شه که خدا یه ورژنشو توی مرداد ماه نشون داد 

از جمعه شب بارون نم نم میباره و قطع میشه هوا خیلی خنک شده خداروشکر 

ظاهرا تا آخر تابستون همینطوری میمونه و دیگه اون گرمای وحشتناک برنمیگرده..


یه هفته ای هست که وارد ماه شیشم شده جوجه قشنگم 

ویار و تهوعم کلا تموم شده و جاش دندون درد و بی اشتهایی اومده 

رفتم دندون پزشکی معاینه کرد و گفت دندونات سالمه ولی شب که میشه دونه دونه درد میگیره 

در طول روز مدام شیر و ماست و کشک و تخم شربتی و اینا میخورم بخاطر کلسیمش دکترم که قرصشو داده ولی بازم فایده ای نداره 

چند روزیه یه چیزی که میخوردم میدیدم دوتا دندونام که بهشون غذا میخوره تیییر میکشه و انگار لق شده 

رفتم تو اینه بررسی کردم دیدم از داخل دندونم ریخته اصن :/

دیگه دوست ندارم مهمونی برم و کسی بیاد خونمون 

هرکیی میبینتم میگه صورتت لاغر شده چرا ضعیف شدی و اینارو با شدت هم میگن 

خب بخدا خودمم میبینم اینارو مگه من دوست دارم اینجوری باشم ؟ 

همه ی این سختی ها به کنار همین که جوجه بزرگ شده و نسبت به همه محبتای من واکنش نشون میده اندازه دنیا برام ارزش داره 

صبحا که بیدار میشم گرسنمه و اولین چیزی که حس میکنم تکونای جوجه اس و اونم اعلام میکنه که گرسنشه ای جان :)))

تنها وعده ای که با اشتهای کامل میخورم صبحونه اس 

مامانم برام کره درست میکنه و با عسل میزنیم تو رگ :دی

من اصلا کره محلی دوست نداشتم اما الان خیلی دوست دارم 



کلاس نقاشی که ثبت نام کردم با کلی ذوق و شوق رفتم و واقعا هدفم ادامه دادن بود 

 اما با وجود هنر زیادش اخلاق نداشت و با بعضی رفتاراش واقعا دلمو شکست

دیگه نمیرم کلاسش تو این یه ماه این تابلو رو کشیدم 

هرچند که ناراحتم کرد ولی همینکه سختگیری میکرد و اینکارش باعث یه ذره پیشرفتم شد ممنونشم ...

الان هم سعی میکنم تو خونه خودم بکشم و نقاشی رو نذارم کنار 

این کارم با مدادرنگیه زمینه اش هم رنگ روغنه 

به عنوان کار اول خیلی برام ارزش داره :)

دریافت

  • soheila joon

جمعه

این روزا توی خونمون فقط بوی کتاب پیچیده مخصوصا توی اتاق خواب 

کتابای درسی رسیده و وحید آوردشون خونه بسته بندی کنه بعد ببره مغازه 

دیشبم تا ساعت ٣مشغول همونا بودیم که امروز ببره 

رفتیم بخوابیم ساعت ٥ دیدم کولر خاموش شد و برق رفت :/ 

دیگه تا ساعت ٧که بیاد هی خودمو میزدم به خواب ولی از گرما نمیشد بخوابم 

برق که اومد و خنک شدم نمیدونم کی خوابم برد و دوباره با صدای تلوزیون بیدار شدم دیدم ساعت ٨ صبحه 

جمعه ها معمولا تا نزدیک ظهر میخوابیم وحید انگار خوابش نبرده بود دیگه 

همونطوری رو تخت داشتم تو هالو نگاه میکردم پیداش کنم بگم صدای تلوزیونو کم کن دیدم سفره انداخته و صبحونه چیده 

یکم اعصابم آروم تر شد و گفتم چیزی نگم دیگه 

بعدش دیدم با اسپند دود کن اومد تو اتاق و چشمش بهش بود ببینه چرا دودش درنمیاد 

منم دیگه دیدم بعد از مدتها بچم کاری شده کلا یادم رفت و بی خیال خواب شدم ...


خواهرشوهرم عروس شد و احتمالا هفته دیگه عقد کنن 

خیلی خوشحالیم براش 

شرایط سختی داشت تو این سن مدام پرستاری پدرشوهرمو میکرد و روحیه اش روز به روز خراب تر میشد 

انشالله که خوشبخت بشه ...

وحیدم از دست خونوادش ناراحته حقم داره 

تو تموم شرایط سختشون وحید کنارشونه اما تو هیچ کدوم از مراسمای خواستگاری به وحید نگفتن که بیاد 

هر وقت شبانه روز که مریض میشن یا دلشون مسافرت میخواد یا کارای کشاورزی میمونه یاد وحید میوفتن اما موقع خوشی اصلا انگار وحید وجود نداره 

امروز صبحم داشت درد و دل میکرد منم هی دلداری میدادم که خب هنوز بله برون نیست و لازم نیست همه باشن و ازین حرفا ولی قانع نمیشد و همش خودخوری میکرد 

مشکل دیگه ام اینجاست که خواهرشوهر عروسی کنه و بره پدرشوهرم تنهاست 

اونوقت اولین حرفی که همه خواهربرادراش میزنن اینه که خب مستاجرو بلند کنیم وحید بیاد بشینه و حواسش به بابا باشه :/ 

پدرشوهرم آلزایمر داره مدام مراقبت میخواد اونوقت از بین اینهمه بچه من و وحید که از همه کوچیکتریم باید بریم 

من که مخالفت کردم و گفتم نمیتونم از من برنمیاد..

وحیدم دید که واقعا بی انصافن بهشون گفت نه من همینجایی که نشستم هستم و جایی نمیرم 

خونواده شوهرم اگه خیلی خودخواهن توی همه ی مسئله ها اما خداروشکر وحید به صرف اینکه خونوادشن حق مطلق رو به اونا نمیده 

شاید خیلی جاها بهم نگه که خونوادم اشتباه کردن فلان رفتارو کردن یا فلان حرفو زدن اما میدونم که حواسش هست و همین دلگرمم میکنه 

اگه غیر ازین بود واقعا کنار اومدن با خونواده اش خیلی سخت بود ...


هفته ی بعد ماه پنجم جوجه تموم میشه وارد ماه ششم میشیم یه هفته ای هست که شکمم قلمبه تر شده و جوجه هم همش واسه مامانش قر میده :)))

بیکار که میشم کارم دراز کشیدن و نگاه کردن به شکممه و باهاش حرف زدن 

خیلی زود واکنش نشون میده و تکون میخوره 

کی بشه از تو دلم بیای تو بغلم عزیزدلم :* 



اولین تابلو نقاشیمم در شرف تموم شدنه 

عکسشو میذارم.

  • soheila joon

تولد

امروز اولین روز از ٢٤سالگیمه 

امیدوارم امسال به آرزوهام برسم 

هرچند که خیلی زیادن اما یه قدمم براشون بردارم دلگرم میشم که میشه 

وحید هم دیروز ظهر بهم گفت شب برای تولدت بریم بیرون و کادوتم بخرم 

خب جفتمون اینجوری بیشتر دوست داریم که دوتایی این مناسبتارو جشن بگیریم 

به غیر ازون هم چون هرروز مهمون خونده یا ناخونده حتما داریم بیرون رفتن بدون مزاحم بود 

دیگه من در حال ذوق مرگ بودم که داداش وحید زنگ زد و گفت بیا امشب برای سالگرد مامان شام بدیم:/ 

 سالگرد فوت مادرشوهرمم یکم مرداده اما چون چهاردهم رمضان بود که فوت کرد معمولا توی ماه رمضون سالگرد میگیرن امسالم گرفتن دیگه فکر نمیکردم یکم مردادم بخوان بگیرن 

وحیدم گفت اگه اوکی بشه شام فردا بریم بیرون 

منم قبول کردم خب چیزی ام نمیشد بگم تو اون وضعیت که نمیتونستم ببرمش دور دور 

شاید قبول میکرد بیاد اما دلش که پیشم نبود چه فایده ای داره 

من فکر میکردم دیروز صبح که از خونه رفت بیرون حتما رفت مغازه 

اما ظاهرا از ١١ تا نزدیکای ٢ رفته بود مزار 

همیشه همینطوریه یه وقتایی میره که هیچکس نباشه حتی خونوادش

میفهمم چقد جای خالیشو حس میکنه :(

بخاطر اینکه همیشه دقیقه نود واسه هرکاری اقدام میکنن دیروزم هرکاری خواستن کنن نشد مثلا رستوران قبول نکرد شامو چون دیر شده بود 

خودشونم دیدن دیره واسه دعوت کردن فامیل 

فعلا مراسمو انداختن واسه روز پنج شنبه اگه اتفاق خاصی نیوفته ... 

قرار بیرون رفتن دوتایی ماهم سرجاش موند 

دیشبم از بهترین شبای زندگیم بود 

هرچند که طبق معمول گوشی وحید داشت سوراخ میشد انقدر که خونوادش زنگ میزدن ولی دید که دارم حرص میخورم سایلنتش کرد 

جدیدا به صدای زنگ گوشیش حساس شدم وقتی خونه نیست هم احساس میکنم داره صداش میاد 

ظهرا که میاد یواشکی سایلنتش میکنم :دی

اول رفتیم و کادو رو خریدیم میخواستیم بریم سیسمونی هم ببینیم اما دیر شده بود و نشد

بعدشم رفتیم کیک خریدیم گفتیم تو یخچالش باشه تا بریم شام بخوریم و برگردیم 

طبق معمول رفتیم کباب بناب گرفتیم و منم هی با جوجه حرف میزدم اجازه بده مامانش یکمی غذا بخوره 

دیشب بعد از مدتهااا بیشتر غذامو خوردم 

وای عالی بود دلم درد گرفته بود دیگه 

وحیدم انقدر ذوق کرده بود هی نگام میکرد خخخ 

کاش این کبابیه شهر خودمون بود هرچند روز از کبابش میگرفتم 

جلو چشم خودمون کباب میزنه نونم همونجا تو این تنور قدیمیا درست میکنه داغ داغ میاره 

به به 

بعدشم اومدیم خونه و تولد بازی کردیم و عکس گرفتیم یه عالمه 

امسال خدا بهترین هدیه عمرم رو بهم داده 

یه جوجه که فعلا تو دلمه و میدونم خدا خودش خیلی مواظبمونه 

خدایا شکرت بخاطر همه چیز :)))


یه پیج خصوصی تر توی اینستا زدم ادرسشو برای دوستایی که ندارن میذارم 

asal_o_shekar


  • soheila joon

اندر خم ماه پنجم

هیچ وقت تابستونو دوست نداشتم 

هم بخاطر هواش هم روزای طولانیش که تموم نمیشه 

سالای قبل خودمو سرگرم میکردم اما امسال گرما دیگه واقعا منو اسیر کرده تو خونه همینکه پامو میذارم بیرون حالم بد میشه..

تو خونه ام روزی دوساعت که برق قطعه دیگه آخراش بزور نفس میکشم و دیگه دراز به دراز میوفتم تا برق بیاد 

دیگه خیلی احساس بیهودگی کردم رفتم کلاس نقاشی با مداد رنگی ثبت نام کردم 

دوروز در هفته اس و کلاساشم ساعت ٦:٣٠غروب تا ٨ و تقریبا هوا خنک تره 

هرچند که تو منطقه شرجی شبا هم مثل روزا گرمه ولی چند درجه خنک تر میشه

نقاشیای مربی خیلی خوشگل بود 

وای اگه بتونم اونجوری قشنگ بکشم دیگه خدارو بنده نیستم خخخخ



دیروز رفتم دکتر که هم سونو رو بهش نشون بدم و هم دارو برام بنویسه داروهام تموم شده بود

موقع رفتن تو تاکسی خیلی گرمم شد دوباره و احساس کردم حالم داره بد میشه و همینطورم شد 

دیگه راننده رو مظلوم گیر اوردم و خودم کولرو روشن کردم خخخ 

خنده اش گرفته بود خودشم ولی دیگه روش نشد خاموشش کنه 

دیگه وقتی از تاکسی پیاده شدم فقط دعا میکردم تا مطب بتونم خودمو برسونم اونجام کولر داره خنکه حالم جا میاد 

رفتم تو مطب دیدم بله اونجام برق قطعه :/

دیگه منشی ام منو شناخته و تا برسم بهش اسممو نوشت و نوبت داد بهم 

یه اتاق داره توش چند تا تخته اونایی که حالشون خوب نیست میرن اونجا 

منم رفتم تو اتاقش دراز کشیدم  

صورتم خیس خیس شده بود از عرق دیگه 

بعدشم کشمش چندتایی خوردمو صورتمو آب زدم و رفتم نشستم تا نوبتم شه 

وحیدم همون موقع زنگ زد گفتم حالم خوب نیست اگه میتونی بیا دنبالم 

بعد یه ساعت نوبتم شد رفتم داخل و صدای قلب جوجه رو گوش دادم و یه نفس  راحت کشیدم 

وزن و فشارمو گرفت فشارم ١٠بود وزنمم همچنان ٥٥ بود

دکترم گفت خیلی جالبه وزنت اصلا بالا نمیره وزن جوجه که خداروشکر نرماله و از هر ویتامین دز بالاشو نوشت 

غیر از این دیگه مشکلی نبود خداروشکر 

از در اتاق دکتر اومدم تو سالن دیدم برادرزاده وحید رو صندلی منتظرم نشسته گفتم اینجا چیکار میکنی؟ 

گفت عمو وحید گفت حالتون بده اومدم ببرم خونمون 

خخخ 

وحید ترسیده بود فکر میکرد مثل دفعه قبل شدم 

گفتم خب به خودم میگفت میومدم دیگه چرا تورو اینهمه راه کشوند تا اینجا 

مامان باباشم رفتن تهران و خودش تنهاس خونه 

رفتم خونشون ده دقیقه بعدش وحید رسید و برگشتیم خونمون 

این بود جریان دکتر رفتن من توی پنج ماهگی 

انشالله اگه مشکلی نباشه نوبت بعدی دکترم توی ماه بعده که میشه ماه شیشم :)))



چهارشنبه ٢٠/٤/٩٧ ساعت ١٤:٥٣

برای اولین بار لگد زد :)))

  • soheila joon

ز انگار که روی او آرام من است

یکشنبه ساعت ١٠ وقت سونوگرافی داشتم 

وقتی رفتم داخل دیدم بعله مثل همیشه جای وایسادن هم حتی نیست تو مطب منم دلم خوش بود که از قبل نوبت گرفتم بعد از کلی معطلی تازه نوبتم شد ویزیت شم و بعدشم بهم گفت برو چهار ساعت دیگه بیا 

گفتم من ساعت ١٠نوبت داشتم دیدم ده تفر از پشت سرم گفتن ما از دیروز نوبت داریم:/

خب منم یه شهر دیگه میرم و نمیشد برگردم خونه 

رفتم بیرون و تصمیم گرفتم برم شهر کتاب 

یکمی اونجا خودمو سرگرم کردم و یه کتاب سفارش دادم و بعدشم یواش یواش رفتم پیش تاکسیا و تو مسیر با جوجه رفتیم کافی شاپ یکمی خنک شیم 

هی با خودم فکر کردم برم خونه خواهرم یا نه که دیگه بی خیال شدم و رفتم مطب نشستم و دیدیم برق رفت 

دیگه همه باند بلند غرغر میکردن و خیلیام گذاشتن رفتن دیگه 

بعد از کلی معطلی ساعت ٣ نوبتم شد و رفتم داخل

با جوجه هم حرف میزدم که خوب بشینه ببینیم دختره یا پسر :دی 

دکترم شروع کرد نگاه کردنو و یکمی سوال پرسید و یهو گفت بچه پسره:)))

کم مونده بود پاشم بغلش کنم ولی دیگه خانومش هم تو مطبه خودمو کنترل کردم خخخ

همه معطلی و خستگی و گرمارو فراموش کردم دیگه 

تا رسیدم خونه قربون صدق اش میرفتم و ناخوداگاه لبخند میزدم:)

این عکسو سونوگرافی داد توش حالت صورتش مشخصه 

آیا شما هم فکر میکنید داره لبختد میزنه یا فقط من توهم زدم؟ 



اینم یه عکس سلفی همین الان از من و پسرم 



دیگه کاملا متوجه حرکاتش هستم دقیقا مثل بال زدن حشره میمونه 😍😍


  • soheila joon

تو خوبی کن و در دجله انداز

با دوستای دانشگاهم قرار گذاشتیم بریم بیرون 

بعد دیدیم هوا خیلی گرمه برنامه عوض شد و قرار شد خونه نرگس جمع بشیم 

صبح سه شنبه با وحید رفتم مغازه که ساعت ١١ ازونجا منو ببره پیش تاکسیا که برم 

همون حدودا رفتیم و احساس کردم سرم گیج میره 

نزدیک تاکسیا که بودیم چشمام کاملا سیاهی میرفت و اصلا نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم دیگه 

چشمامو باز میکردم فقط سفیدی میدیدم 

دیگه فوری گفتم فقط منو برسون خونه حالم خوب نیس

از تاکسی تا خونه رو نفهمیدم چجوری رفتیم چشمام بسته بود و انگار رو زمین نیستم اصلا 

وحید میگه دستام یخ بود خودم یادم نیس دستمو گرفته باشه 

دیگه اومدم خونه و لباسامو کندم و زیر کولر دراز کشیدم و وحید برام آب و خرما و کشمش اینا اورد و خوردم دیگه یهو انگار انرژی تزریق شد بهم و کاملا خوب شدم 

وحید میگه جوجه گرمش شد گازت گرفت گفت مامان بریم خونه گرمه خخخ بعد دید اومدم خونه دوباره دلش تنگ شد بچم 

به دوستام پیام دادم گفتم من نمیام شما برید 

اونام گفتن پس ماهم نمیریم :/ 

میگم خب ناهار درست کرده ناراحت میشه بی ادبا پاشید برید 

ولی جواب همون بود 

بعد دیگه حالم جا اومد و دوباره لباس پوشیدم و تو کیفمم آب و شکلات بود پسته و کشمشم ریختم و وحید منو رسوند و تا نشستم تو تاکسی راه افتاد و نموند که مسافر بزنه دوباره و منم جام باز بود حال کردم خخخ 

اونجام که رسیدم خیلی خوش گذشت دیگه بعد از یکی دوماه فکر کنم همدیگه رو دیده بودیم 

ناهارم سالاد الویه و سالاد ماکارونی درست کرده بود جفتشم کالباس داشت و من مونده بودم چی بخورم :(

دیگه یکمی خوردم 

نمیذاشتن من تکون بخورم و یه نون بلند نیکردم ازم میگرفتن میگفتن تو بشین بشین گفتم چه خوبه حامله باشیا من تند تند بچه میارم اصن :دی 

به جوجه هم خوش گذشته بود و دیگه اصلا اذیت نشدم خداروشکر ...



پرهام امروز صبح رفت بدون خداحافظی 

از صبح انگار یه تیکه از وجودم کنده شده و هی تند تند اشک تو چشمام جمع میشه 

داشتم با وحید حرف میزدم یهو یادم اومد دوباره و گفتم هم دلم تنگ میشه هم میسوزه و دوباره زدم زیر گریه 

برای خودش و پریناز اسباب بازی خریده بودم با لوازم تحریر  کادو کردم که صبح ببرم براش با خودش ببره 

آخه بابابزرگش قرار بود بیاد ببرتش 

مامانمم یه کوه خوراکی گذاشته بود و لباس خریده بود ابجیمم همینطور

صبح ساعت ٧ زنداداشم زنگ زده بود که پرهامو با تاکسی بفرستیم خونه عمه ام که ازونجا ببرنش 

حتی حاضر نبودن بیان جلو در سوارش کنن و من موندم کادوهام و مامانم و خوراکی هاش و...

همه اینا مسببش برادرمه و هرچی بگیم تف سربالاس 

نمیدونم چی بگم واقعا

برعکس این آدما که خوبی رو زود فراموش میکنن و به بدترین شکل جوابشو میدن یه آدمایی ام هستن که خوبی تورو فراموش نمیکنن 

زمان دانشگاه یه همکلاسی ترم بالایی داشتم که حامله بود و بخاطر  شرایطش نمیتونست همه کلاسارو بیاد 

منم تا جایی که از دستم براومد بهش کمک کردم جزوه دادم بهش خیلی درسارو که متوجه نمیشد بهش توضیح میدادم و امثال اینا 

دو سه روز پیش زنگ میزد بهم و منم شماره اشو پاک کرده بودم و نمیشناختم جواب نمیدادم و این مدام زنگ میزد 

من کلا تلفنی حرف زدنو دوست ندارم دیگه وقتی شماره رو نشناسم خوشبحالمه و اصلا جواب نمیدم:دی 

دیدم این گوشیم سوراخ شد از بس زنگ خورد دیگه جواب دادم 

دیدم بعلههه همون دوستمه و گفت دیگه دلم میخاد خفه ات کنم با این جواب ندادنت خخخ 

فکر کردم حتما تو کارای دانشگاهش مشکل داره و کمک میخاد دوباره 

اما گفت یه مدرسه هست که معلم ششم لازم داره من تورو معرفی کردم و خلاصه کارش این بود

اما نمیشد برم چون فرم گزینش پر نکرده بودم 

هرچند که اون کار اوکی نشد اما همینکه آدم میبینه خوبیش تو دنیا گم نمیشه به زندگی امیدوار میشه  و باعث میشه کمتر از بی معرفتی و نمک نشناسی بقیه ناراحت بشه ... 

  • soheila joon

تو دنیای سردم به تو فکر کردم

امروز سومین روز از پنج ماهگی جوجه ی قشنگمه 

زود نگذشت برام شاید بخاطر ویارم بود که روزا کش میومد و چشمم به ساعت بود و روز شماری میکردم تا بگذره 

خداروشکر یه هفته ای هست که خیلی بهترم حساسیتم نسبت به غذاها کمتر شده و مدام در حال عوق زدن نیستم 

روزای آخر دیگه واقعا به اوج خودش رسیده بود معده ام هیچی رو هضم نمیکرد و همه چیو برمیگردوند 

طوری که دیگه رنگ و روم عین گچ شده بود 

اما خداروشکر که گذشت 

غربالگری اول رو انجام داد و اونم اوکی بود 

وقتی برای تیغه بینیش دوباره رفتم سونوگرافی که تکرار کنه و ببینه تشکیل شده یا نه منشی بهم گفت یه چیز شیرین بخور بعد برو تو 

منم خوردم و وقتی رفتم روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار متوجه حرکت شکمم شدم و مردم براش 

خیلی خیلی شیرین بود 

انشالله قسمت همه کسایی که آرزوی مادرشدن دارن بشه 

دکتر بی ادب هم انقدر سرش شلوغ بود فقط ان بی رو چک کرد و پایین تنه جوجه رو نگاه نکرد مارو از خماری دربیاره 

دو هفته دیگه برای سونو آنومالی میرم و اونجا دیگه قطعا مشخص میشه وووییی:)))



توی تعطیلات عیدفطر داداشم با خونواده خانومش اومدن شمال و خوش گذروندن و اونروزا مامانم رو پاش بند نبود از خوشحالی که داداشم داره میاد و بعد از مدتها میبینتش 

اما داداش بی معرفتم از همونجا برگشت و پرهام رو با اتوبوس فرستاد خونه بابام اینا 

چقدر دلم تنگ شده بود 

وقتی فهمیدم اومده تا خونمون پرواز کنان رفتم وقتی درو باز کردم پرید بغلم از خوشحالی 

از وقتی که اومده خوشحالی توی خونمون جریان داره 

بعد از مدتها میبینم که بابام لبخند رو لباشه و مدام سر پرهامو دست میکشه


امروز تولد نوه عمه ام دعوت شدم 

فکر میکردم بقیه فامیل هم باشن اما دیدم فقط دوستاشو دعوت کرده و من 

از من یک سال بزرگتره 

اولش تو جمعشون احساس غریبی کردم اما بعدش باهم دوست شدیم و انقدر خوش گذشت که خدا میدونه 

انقدر خندیده بودم که دیگه واقعا دلم درد گرفته بود 

یادم نمیومد کی اونجوری خندیده بودم 

از تولد که برمیگشتم حسرت اینو خوردم که چرا از دوستای صمیمیم دورم 

چند وقتیه که احساس تنهایی خیلی بهم فشار میاره و بی محبتی اطرافیانم حتی خونواده ام بهش دامن میزنه 

تا اینجای حاملگیم روی پای خودم ایستادم و با وجود دردای مختلف و ویاری که دست از سرم برنمیداشت همه ی کارای خودمو و خونه امو انجام دادم و از کسی نخاستم کمکم کنه 

اما حداقل از خونواده ام انتظار محبت بیشتر داشتم 

اگه سه روزم زنگ نزنم به مامانم زنگ نمیزنه ازم بپرسه امروز حالت چطوره؟ چیزی خوردی؟ یا اصلا چیزی هوس میکنی برات درست کنم؟ 

سرمو با شیرینی درست کردن و کتاب خوندن و خونه تمیز کردن گرم میکنم اما انگار این خلا تو وجودم با اینا پر نمیشه 

با تموم وجودم لحظه شماری میکنم آذرماه برسه و همه ی دلخوشی و امیدم به دنیا بیاد و وقتی برام نذاره که به این چیزا فکر کنم...

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan