جمعه

این روزا توی خونمون فقط بوی کتاب پیچیده مخصوصا توی اتاق خواب 

کتابای درسی رسیده و وحید آوردشون خونه بسته بندی کنه بعد ببره مغازه 

دیشبم تا ساعت ٣مشغول همونا بودیم که امروز ببره 

رفتیم بخوابیم ساعت ٥ دیدم کولر خاموش شد و برق رفت :/ 

دیگه تا ساعت ٧که بیاد هی خودمو میزدم به خواب ولی از گرما نمیشد بخوابم 

برق که اومد و خنک شدم نمیدونم کی خوابم برد و دوباره با صدای تلوزیون بیدار شدم دیدم ساعت ٨ صبحه 

جمعه ها معمولا تا نزدیک ظهر میخوابیم وحید انگار خوابش نبرده بود دیگه 

همونطوری رو تخت داشتم تو هالو نگاه میکردم پیداش کنم بگم صدای تلوزیونو کم کن دیدم سفره انداخته و صبحونه چیده 

یکم اعصابم آروم تر شد و گفتم چیزی نگم دیگه 

بعدش دیدم با اسپند دود کن اومد تو اتاق و چشمش بهش بود ببینه چرا دودش درنمیاد 

منم دیگه دیدم بعد از مدتها بچم کاری شده کلا یادم رفت و بی خیال خواب شدم ...


خواهرشوهرم عروس شد و احتمالا هفته دیگه عقد کنن 

خیلی خوشحالیم براش 

شرایط سختی داشت تو این سن مدام پرستاری پدرشوهرمو میکرد و روحیه اش روز به روز خراب تر میشد 

انشالله که خوشبخت بشه ...

وحیدم از دست خونوادش ناراحته حقم داره 

تو تموم شرایط سختشون وحید کنارشونه اما تو هیچ کدوم از مراسمای خواستگاری به وحید نگفتن که بیاد 

هر وقت شبانه روز که مریض میشن یا دلشون مسافرت میخواد یا کارای کشاورزی میمونه یاد وحید میوفتن اما موقع خوشی اصلا انگار وحید وجود نداره 

امروز صبحم داشت درد و دل میکرد منم هی دلداری میدادم که خب هنوز بله برون نیست و لازم نیست همه باشن و ازین حرفا ولی قانع نمیشد و همش خودخوری میکرد 

مشکل دیگه ام اینجاست که خواهرشوهر عروسی کنه و بره پدرشوهرم تنهاست 

اونوقت اولین حرفی که همه خواهربرادراش میزنن اینه که خب مستاجرو بلند کنیم وحید بیاد بشینه و حواسش به بابا باشه :/ 

پدرشوهرم آلزایمر داره مدام مراقبت میخواد اونوقت از بین اینهمه بچه من و وحید که از همه کوچیکتریم باید بریم 

من که مخالفت کردم و گفتم نمیتونم از من برنمیاد..

وحیدم دید که واقعا بی انصافن بهشون گفت نه من همینجایی که نشستم هستم و جایی نمیرم 

خونواده شوهرم اگه خیلی خودخواهن توی همه ی مسئله ها اما خداروشکر وحید به صرف اینکه خونوادشن حق مطلق رو به اونا نمیده 

شاید خیلی جاها بهم نگه که خونوادم اشتباه کردن فلان رفتارو کردن یا فلان حرفو زدن اما میدونم که حواسش هست و همین دلگرمم میکنه 

اگه غیر ازین بود واقعا کنار اومدن با خونواده اش خیلی سخت بود ...


هفته ی بعد ماه پنجم جوجه تموم میشه وارد ماه ششم میشیم یه هفته ای هست که شکمم قلمبه تر شده و جوجه هم همش واسه مامانش قر میده :)))

بیکار که میشم کارم دراز کشیدن و نگاه کردن به شکممه و باهاش حرف زدن 

خیلی زود واکنش نشون میده و تکون میخوره 

کی بشه از تو دلم بیای تو بغلم عزیزدلم :* 



اولین تابلو نقاشیمم در شرف تموم شدنه 

عکسشو میذارم.

  • soheila joon
قربون قر دادن جوجه بشم...
وا چرا چون شما کوچکترید باید تنها پرستاری کنید اصلا منطقی نیست که ... خوبه که وحید حواسش هست سهیلا.. خدا نگهش داره
قربونت :*
فقط کوچیک بودن نیست اینکه همشون خونه دارن و ما مستاجریمم هست 
حرفشون اینه بیا تو خونه بابا بشینه مثلا 
اره خداروشکر وگرنه نمیتونستم اخلاقشونو تحمل کنم 
واااای سهیلاااا
کی میاد بغلتتتت
هنوز باور نکردمممم
باور کن خودمم هنوز که هنوزه شک میکنم و میگم واقعا این نی نیه تو دلم که تکون میخوره؟ 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan