با دوستای دانشگاهم قرار گذاشتیم بریم بیرون
بعد دیدیم هوا خیلی گرمه برنامه عوض شد و قرار شد خونه نرگس جمع بشیم
صبح سه شنبه با وحید رفتم مغازه که ساعت ١١ ازونجا منو ببره پیش تاکسیا که برم
همون حدودا رفتیم و احساس کردم سرم گیج میره
نزدیک تاکسیا که بودیم چشمام کاملا سیاهی میرفت و اصلا نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم دیگه
چشمامو باز میکردم فقط سفیدی میدیدم
دیگه فوری گفتم فقط منو برسون خونه حالم خوب نیس
از تاکسی تا خونه رو نفهمیدم چجوری رفتیم چشمام بسته بود و انگار رو زمین نیستم اصلا
وحید میگه دستام یخ بود خودم یادم نیس دستمو گرفته باشه
دیگه اومدم خونه و لباسامو کندم و زیر کولر دراز کشیدم و وحید برام آب و خرما و کشمش اینا اورد و خوردم دیگه یهو انگار انرژی تزریق شد بهم و کاملا خوب شدم
وحید میگه جوجه گرمش شد گازت گرفت گفت مامان بریم خونه گرمه خخخ بعد دید اومدم خونه دوباره دلش تنگ شد بچم
به دوستام پیام دادم گفتم من نمیام شما برید
اونام گفتن پس ماهم نمیریم :/
میگم خب ناهار درست کرده ناراحت میشه بی ادبا پاشید برید
ولی جواب همون بود
بعد دیگه حالم جا اومد و دوباره لباس پوشیدم و تو کیفمم آب و شکلات بود پسته و کشمشم ریختم و وحید منو رسوند و تا نشستم تو تاکسی راه افتاد و نموند که مسافر بزنه دوباره و منم جام باز بود حال کردم خخخ
اونجام که رسیدم خیلی خوش گذشت دیگه بعد از یکی دوماه فکر کنم همدیگه رو دیده بودیم
ناهارم سالاد الویه و سالاد ماکارونی درست کرده بود جفتشم کالباس داشت و من مونده بودم چی بخورم :(
دیگه یکمی خوردم
نمیذاشتن من تکون بخورم و یه نون بلند نیکردم ازم میگرفتن میگفتن تو بشین بشین گفتم چه خوبه حامله باشیا من تند تند بچه میارم اصن :دی
به جوجه هم خوش گذشته بود و دیگه اصلا اذیت نشدم خداروشکر ...
پرهام امروز صبح رفت بدون خداحافظی
از صبح انگار یه تیکه از وجودم کنده شده و هی تند تند اشک تو چشمام جمع میشه
داشتم با وحید حرف میزدم یهو یادم اومد دوباره و گفتم هم دلم تنگ میشه هم میسوزه و دوباره زدم زیر گریه
برای خودش و پریناز اسباب بازی خریده بودم با لوازم تحریر کادو کردم که صبح ببرم براش با خودش ببره
آخه بابابزرگش قرار بود بیاد ببرتش
مامانمم یه کوه خوراکی گذاشته بود و لباس خریده بود ابجیمم همینطور
صبح ساعت ٧ زنداداشم زنگ زده بود که پرهامو با تاکسی بفرستیم خونه عمه ام که ازونجا ببرنش
حتی حاضر نبودن بیان جلو در سوارش کنن و من موندم کادوهام و مامانم و خوراکی هاش و...
همه اینا مسببش برادرمه و هرچی بگیم تف سربالاس
نمیدونم چی بگم واقعا
برعکس این آدما که خوبی رو زود فراموش میکنن و به بدترین شکل جوابشو میدن یه آدمایی ام هستن که خوبی تورو فراموش نمیکنن
زمان دانشگاه یه همکلاسی ترم بالایی داشتم که حامله بود و بخاطر شرایطش نمیتونست همه کلاسارو بیاد
منم تا جایی که از دستم براومد بهش کمک کردم جزوه دادم بهش خیلی درسارو که متوجه نمیشد بهش توضیح میدادم و امثال اینا
دو سه روز پیش زنگ میزد بهم و منم شماره اشو پاک کرده بودم و نمیشناختم جواب نمیدادم و این مدام زنگ میزد
من کلا تلفنی حرف زدنو دوست ندارم دیگه وقتی شماره رو نشناسم خوشبحالمه و اصلا جواب نمیدم:دی
دیدم این گوشیم سوراخ شد از بس زنگ خورد دیگه جواب دادم
دیدم بعلههه همون دوستمه و گفت دیگه دلم میخاد خفه ات کنم با این جواب ندادنت خخخ
فکر کردم حتما تو کارای دانشگاهش مشکل داره و کمک میخاد دوباره
اما گفت یه مدرسه هست که معلم ششم لازم داره من تورو معرفی کردم و خلاصه کارش این بود
اما نمیشد برم چون فرم گزینش پر نکرده بودم
هرچند که اون کار اوکی نشد اما همینکه آدم میبینه خوبیش تو دنیا گم نمیشه به زندگی امیدوار میشه و باعث میشه کمتر از بی معرفتی و نمک نشناسی بقیه ناراحت بشه ...