صدای قلبش

سه شنبه هفته قبل برای نشون دادن جواب سونوگرافیم رفتم پیش دکترم 

فکر نمیکردم که بشه صدای قلبش رو الان بشنوم 

بهم گفت برو اتاق اول دراز بکش 

دراز کشیدم اومد توی اتاق و ازون مایع روی دستگاهش مالید و گذاشت روی شکمم 

یکم که گذشت صدای قلب گنجشکی جوجه رو شنیدم انقدر ذوق کردم که خدا میدونه 

با یه صدای خفه که خودم بزور میشنیدم گفتم صدای قلبشه؟ 

دکترم با لبخند داشت نگاهم میکرد با چشماش اشاره کرد که آره منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم اشکم از گوشه چشمم چکید ...

من تموم حواسم به صدای قلبش بود و دکترم با لبخند داشت ذوق کردنم رو نگاه میکرد 

بعدش گفتم میخام صداشو ضبط کنم کیفمو بهم داد گوشیمو برداشتم و صداشو ضبط کردم و روزی هزار بار گوش میدم 

دکترم یه اخلاق بامزه ای که داره اینه که خانومای باردار رو دیگه یادش میمونه مخصوصا امثال من که از قبل بارداری زیر نظرش بودم 

وقتی میبینمش و سلام میدم بهم میگه سلام مادر و کلا مامانا رو مادر صدا میزنه 

نه ازون مادرا که یعنی مثل مادرم میمونه 

لحن مادر گفتنش فرق داره 

من که خیلی ذوق میکنم و باورم میشه که مادر شدم ...

حالت تهوعم بهتر شده اما هنوزم نمیتونم غذا بخورم در حد چند قاشق فقط میخورم 

مرغ که اصلا نمیتونم قبلا بعضیا میگفتن مرغ بو میده تعجب میکردم اما از وقتی حامله شدم انقدر بویاییم قوی شده واقعا حالم بد میشه از بوی مرغ 

برای وحید که میپزم دماغمو با روسری میگیرم هرچند که انقدر ادویه و برگ بو زعفرون توش میزنم تا بوش کمتر شه 

بعدشم تموم درو پنجره رو باز میکنم و اسپند دود میکنم تا بوش بره از خونه

تنها وعده غذایی که کامل میخورم صبحانه اس 

علاقه ام به لبنیات خیلی زیاد شده الان خوشمزه ترین غذا برام نون و ماست و نون و دوغ و مشتقات ماسته خلاصه 

پنیر که اصلا نمیخوردم هرروز صبح باید بخورم وگرنه فکرم میمونه روش 

وحید میگه زنا حامله میشن همش چیزای مختلف هوس میکنن تو چرا هیچی هوس نمیکنی 

میگم واقعا از خدامه یه چیزی هوس کنم از ته دل بخورمش اما یه نوک زدن بهش بسه برام 

من که عاشق غذا خوردنم این برام سخته یکم وگرنه دیگه مشکلی ندارم 

خداروشکر تو فصل میوه های خوبیم و میوه میتونم بخورم 

هر بار میام خونه مامانم همسایمون برام شاه توت و ازگیل میاره 

همه سختیارو به جون میخرم فقط جوجه ی قشنگم آب تو دلش تکون نخوره :)))


کتاب ملت عشق عالی بود حیف که اینهمه مدت توی خونمون خاک میخورد 

دوست نداشتم تموم بشه اما شد...


  • soheila joon

من عاشق کسی هستم که هنوز اورا ندیده ام...

امروز که از خواب پاشدم با خودم فکر کردم یه هفته ای که خونه نبودیم همه جارو خاک گرفته و لباس زمستونیارو هم جمع نکردم و جوگیر شدم همه جارو بهم ریختم تا تمیز کنم 

از صبح تا همین الان مشغول بودم  

یکمی تمیز میکردم یکمی دراز میکشیدم دوباره از اول...

بیشتر میخاستم حواس خودمو پرت کنم و کمتر یاد ویار و حالت تهوعم بیوفتم 

توی مسافرت که بودیم انقدر خوب بودم که خدا بدونه اما همین که پامو تو خونه میذارم شروع میشه دوباره 

این هفته هفته ی آخر سه ماهگیه 

دیروز رفتم سونو ان تی برای غربالگری ،خداروشکر همه چیز خوب بود فقط گفت تیغه بینیش ریزه و نمیتونم ببینم سه هفته دیگه بیا همینجوری برات نگاه کنم 

احتمال دادن که جوجه هم گل پسره 

اصلا فکر نمیکردم پسر باشه ولی وقتی گفت پسره انقدرررر ذوق کردم کم مونده بود بزنم زیر گریه و آقای دکترو بغل کنم :دی 

یه چیزایی توی رفتارم غیر ارادی شده 

مثلا چند روز پیش یهو زانوم سست شد و داشتم با کله میوفتادم زمین 

فوری زانومو خم کردم که جلوی شکممو بگیره و زانوم محکم خورد به زمین 

اینکارام نا خودآگاهه انگاری وقتی مادر میشی کم کم یاد میگیری از خودگذشتگی کردنو 

شکمم یکمی اومده جلو و از بیرون لباس هم تابلو شده منم که بیکار میشم مدام در حال ناز کردنشم :))


چند هفته ی قبل که برنامه مسافرت رو چیدیم و طبق معمول خونواده همسر میخاستن با ما بیان خیلی ناراحت بودم از وضعیتمون 

نه فقط بخاطر سفر 

بخاطر همه خودخواهی هاشون که نمیدونستم تا کی قراره ادامه داشته باشه و تاثیرش توی زندگیمونه 

به وحید هم گفتم که من از تو نمیخام که خونواده اتو بذاری کنار اما اینم درست نیست که تو بخاطر اونا منو ناراضی بذاری و فقط و فقط این من باشم که کوتاه میام و درک میکنم 

بهش گفتم حالا که تو این شرایطی باید بتونی مدیریت کنی نه بچسبی به من و قید خونواده اتو بزنی نه برعکس 

وحید گفت من حق رو به تو میدم و دارم تلاشمو میکنم 

گفتم اوکی و قرار مسافرت شمال رو گذاشتیم که فرداش دوتایی راه بیوفتیم و بریم 

منم چمدونو و بستم و تموم وسایل لازمو کنار گذاشتم و چون هر غذایی هم نمیتونم بخورم برای توراه کتلت هم درست کردم و همه چی آماده بود که وحید زنگ زد برنامه عوض شده یکشنبه با بابام اینا میریم مشهد:/

دیگه کارد میزدن خونم درنمیومد و بهش گفتم بخاطر خونواده ات دل منو میشکنی...

وحید واقعا شاهده اینه که درخواست هاشون از ما غیر منطقیه 

خلاصه اینکه خودش شب اومد و گفت فردا میریم شمال دوتایی و هرکی زنگ بزنه هم جواب نمیدم و همینم شد 

بهترین سفر دوتایی عمرمون بود و واقعا دوروز بدون دغدغه زندگی کردیم 

حالمون انقدر خوب بود که دوست نداشتم تموم شه واقعا 

هرچند که هرکدومشون زنگ میزدن با متلک حرف میزدن اما دایورت کردم همونجایی که باید...

یکشنبه هم دل خونواده اشو نشکست و رفتیم مشهد 


وحید گفت بیا بریم همینکه  بابام برام دعا کنه ازم راضی باشه کافیه برام

حالم خوب نبود برای رفتن اما کوتاه اومدم بخاطر وحید

اینجوری هم دل منو به دست آورد هم دل خونواده اش :دی

وحید بچه ی یازدهم خونواده اشه و فقط و فقط همین ته تغاریه که خواسته های خونواده اشو رفع و رجوع میکنه 

پدرشوهرم آلزایمرش شدت گرفته و بخاطر همین چیزاش بقیه بچه هاش جوابشو نمیدن 

چنننند سالی میشد که مشهد نرفته بود و دلش پرمیکشید واسه اونجا 

توی مسیر مدام سر وحیدو دست میکشید و بوسش میکرد 

وقتی رسیدیم مشهد و گنبد طلا رو دید بلند بلند گریه میکرد و خداروشکر میکرد که یه بار دیگه تونسته بیاد 

واقعا دلم ریش شد برای تنهاییش ...

  • soheila joon

اردیبهشت...

الان با یه حس در حال ترکیدگی دارم مینویسم 

از دیروز تا حالا سه تا خربزه کاملو خوردم البته ازین گرد کوچولوها بودا:دی 

هنوزم دلم میخاد اما واقعا جا ندارم 

هی تو خونه بوش میپیچه من کنترلمو از دست میدم 

در حال حاضر هیچی هوس نکردم واقعا دلم میخاد یه چیزی هوس کنم با ته ته اشتها بخورم اما فقط برای اینکه از گشنگی نمیرم غذا میخورم اونم سر دلم میمونه و اذیتم میکنه 

به قول مامانم عین گنجشک نوک میزنی فقط خخخ 

دقت کردم دیدم به خونه و هواش ویار دارم وقتی بیرونم یا توی هوای آزادم خیلی خوبم نه تهوعی نه چیزی 

چند روز پیش با همسر خواستیم بریم جنگل و غذا و وسایلو ریختم تو سبد بریم اونجا بخوریم 

اما حس تهوع باهام بود و وقتی رسیدیم دلم میخاست به همسر بگم بیا برگردیم خونه من دراز بکشم توهم غذاتو بخور اما دیدم چقد ذوق زده اس چیزی نگفتم و رفتیم زنبیل پهن کردیم و من دراز کشیدم و چشمم به آسمونِ خیلی آبی بود و درختای یکی از یکی قشنگتر همون لحظه انقدرررر حالم خوب شد که حد نداشت و غذامو کامل خوردم 

اینروزا اینجا واقعا تیکه ای از بهشت شده دکتر هم که میرم چون یه شهر دیگه اس تو مسیر رفت و برگشت فقط چشمم به کنارای خیابون و کوه و جنگله و واقعا دوست دارم جاده کش بیاد و طولانی تر شه

یه مسافرت میطلبه الان به به:)))

شبا که میرم بخوابم مدااام فکر میکنم که جوجه الان چقدیه تو دلم چیکار میکنه و انقدر ازین فکرا که وقتی به خودم میام میبینم یه لبخند تا بناگوش رو صورتمه 

ما واقعا تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتیم فعلا 

اما از یه زمانی به بعد خیلی یهویی محبتش افتاد به دلم دست خودم نبود ولی ازون ببعد به هر بچه ای که توی خیابون میدیدم واکنش نشون میدادم 

انگاری خدا بهم گفت حالا وقتشه و اینو حس کردم 

امیدوارم مادر خوبی بشم :)))



بعله میبینم که کارت ورود به جلسه کنکور ارشد هم رسید منم که چند ماهی هست که بعد از سردردای مزمن که نخوندم بعدشم پشتم باد خورد و کتابامو باز نکردم 

امیدوارم اونایی که خوندمم یادم مونده باشه 

برای همه دوستای کنکوریمم دعا میکنم که قبول بشن :*

  • soheila joon

درد و دلانه

چند روزیه که میخام بیام بنویسم اما فرصتش پیش نمیومد 

امروزم که خواستم بنویسم دیدم خیلی عصبانیم و یه روز دیگه که عصبانیتم کم شد بیام اما دلم خواست بنویسم ...


امروز تقریبا هفته هشتم جوجه تموم شد و دو هفته ای میشه حالت تهوعم شروع شده 

از صبح که بیدار میشم واقعا دلم نمیخاد از روی تخت بلند شم و تا چشمم باز میشه اولین چیزی که حس میکنم همون حالت تهوعه 

ادای آدمای قوی رو درمیارم و کارای همیشگی اول صبحو انجام میدم و صبحانه مفصل میچینم و با همسر میشینیم و با چشم بسته قورت میدم که شکمم خالی نباشه 

برنامه غذاییم عوض شده و روزی یه لیوان شیر رو حتما میخورم میوه میخورم 

همه ی اینا به اضافه غذارو واقعا به زور قورت میدم اما نمیذارم حالت تهوع برام تعیین تکلیف کنه 

خلاصه که خیلی حال مزخرفیه 

هفته قبل هم یهویی یه گوش دردی سراغم اومد که نگو و نپرس و هیچ مدل قرص و آمپولی هم نمیتونستم بزنم و دکتر گفت تحمل کن دیگه چاره ای نیست 

دو سه شب اصلا نتونستم بخوابم همسر هم نمیخوابید و مدام حوله گرم میکرد رو گوشم میذاشت 

حالا خداروشکر خوبم و ملالی نیست جز تهوع که ول کنم نیست :دی

راستی سه شنبه رفتم دکتر و قلب جوجه تشکیل شده بود ای جووونم یه نقطه سفید بود فقط خیلی خیلی حس خوبی بود 

باورم نمیشه تو دلم یه قلب دیگه داره میزنه :))))

ایام عید میخاستیم بریم مسافرت که شرایط مالی اجازه نداد اما الان هم هوا خوبه هم مغازه امون خبری نیست و سر همسر خلوته هم پول برای مسافرت هست 

با دکتر که مشورت کردم گفت مشکلی نیست فقط راه دور ریسکش بالاست و سعی کن نری 

ماهم تصمیم داشتیم بریم شیراز و یزد و کرمان و اونورا که اصلا نرفتیم 

اما خب بخاطر حرف دکتر منتفی شد دیگه 

دوباره داشتیم حرف مشهد رفتن میزدیم چون نزدیکه و دکترم اوکی داد 

راستش از اول زندگیمون تا حالا هرجااایی که رفتیم تنها نبوده و باید بابای وحیدو خواهرشوهر مجرد هم همراهمون میبودن 

پدرشوهرمم مریضه خب اصلا طاقت نداره فوری عصبانی میشه و طبیعیه که نظر ما با اون یکی نیست 

اما خب تا حالا من حرفی نزدم و درک کردم و گفتم اشکال نداره حالا پدرته راه دوری نمیره و اینا 

عید میخاستیم بریم دریا که باز باهامون بودن و چند بار حالش بد شد و رفتیم دکترای بین راهی 

ازونطرفم اونجا کلا نظر ما نادیده گرفته میشد هرجایی که اونا دوست داشتن میرفتیم و من دیگه واقعا جوش آوردم اما باز صبوری کردم و حرفی نزدم 

حالا که تصمیم مشهد رفتن گرفتیم دارن زمزمه مسافرت میکنن و من دیگه امروز واقعا طاقتم سر رسید و به همسر گفتم من نمیخام دیگه آدم خوبی باشم میخام عروس بد باشم اصلا 

حقمه یه بار تنها دوتایی بریم جایی یا نه؟ 

چرا یه ذره درک تو وجود این خونواده نیست و اینقدرررر خودخواهن 

این درحالیه که دو تا از برادرشوهرا همین روزا رفتن مسافرت و ایرانگردی میکنن و اصلا کلمه ای نگفتن که دارن میرن مسافرت و به مقصد که رسیدن خبر دادن 

اونوقت ما یه جنگل دوتایی خشک و خالی رو باید قاچاقی بریم تا نفهمن و ناراحت نشن که نبردیمشون 

واقعا از ته دلم آرزو میکنم باهامون راه نیوفتن و یه بارم که شده محض رضای خدا به حال خودمون ولمون کنن 

راستش خسته ام خیلی زیاد 

فکر میکردم حالا که بدونن حامله ام شاید یه کم فقط یکم مراعات کنن اما دریغ 

خواهرشوهر بدجنس هم که سایه اش رو کم نمیکنه و در کمال ناباوری پریشب اومد خونمون و ازم خواست براش کیک شکلاتی درست کنم:/

تو این روزا همه ازم انتظار دارن قوی باشم حتی خونوادم اما نمیتونم سختمه 

من که عاشق آشپزی بودم الان واقعا حالم بد میشه تو آشپزخونه و اگه یه شام و ناهاری برسه واقعا دعاش میکنم اون طرفو 

اوووف اووووف 

خودمم نفهمیدم چی نوشتم اصلا 

الان واقعا احتیاج دارم چند روزی برای خودم باشم نه خوشایند بقیه ...

  • soheila joon

سالی که نکوست از بهارش پیداست..

از شهریور ماه درگیر یه کیست سیریش شدم که با هیچ روشی رفع و رجوع نشد 

اخرین بار دکترم گفت باید عمل شه منم برای اطمینان دکترمو عوض کردم 

دکتر دوم که انتظار داشتم بهم امیدواری بده انقدر بد برخورد کرد که دیگه مطمئن شدم این کیست یه کیست خوش خیم نیست 

چه روزای بدی رو گذروندم کارم شده بود گریه کردن روزی هزار بار خودمو کشتم و دفن کردم و تشییع جنازه گرفتم برای خودم 

وحید خودش به یه دکتر دیگه که فوق تخصص بود زنگ زد و برام وقت گرفت 

هزار بار مردم و زنده شدم تا روزی که نوبتمه برسه..

وقتی داشتم با دکتر حرف میزدم تموم دست و پام میلرزید 

دیگه به عمل راضی بودم فقط از خدا میخاستم این یه کیست معمولی باشه نه بدخیم 

وقتی دکتر باهام حرف زد عین آب روی آتیش آرومم کرد 

بهم گف عدد تومور مارکرم بخاطر نوع کیستم بالاست نه سرطان داشتن 

گفت عمل برات ریسکه و ممکنه تخمکات از بین بره و و دیگه هیچ وقت مادر نشی بهترین درمان برات حامله شدنه و برام هیچ دارویی ننوشت ..

از مطبش که اومدم بیرون و توی ماشین نشستم  خداروشکر میکردم و گریه ...

الان سهیلایی داره براتون مینویسه که تازگیا متوجه شده تو دلش یه جوجو داره و از ذوق شبا خوابش نمیبره 

خدای خوبم هیچ وقت تنهام نذاشتی همیشه نگاهت به من بود تو اوج ناامیدی امیدوارم کردی لبخندتو روی زندگیم حس میکنم 

الهی که بتونم شکرت رو به جای بیارم ...

ده روز دیگه میرم سونوگرافی تا برای اولین بار جوجو رو ببینم دعام کنید ...



+ازین جریان فقط مامانم و خواهرم و وحید خبر دارن توی اینستا موقع کامنت دادن یا هرچی حواستون باشه که لو ندید ازونجا فامیل رد میشه خوبیت نداره :دی

  • soheila joon

آمد بهار جان ها ...

امروز انقدرررر هوا بهاریه مثل هوای اردیبهشت شده 

من کلا تو خونه بودم غروب رفتم تو حیاط که لامپای حیاطو روشن کنم دیدم هوا عالیه و من تو خونه نشستم و از کفم رفته 

یاد سالای قبل افتادم که تو هوای اردیبهشت تو خونه مینشستم و درس میخوندم 

اما امسال اردیبهشت تو خونه پیدام نمیکنید :)))


خونه تکونیمم زود تمومش کردم و امروز فرشارو هم قالیشویی آورد 

امشب اینارو هم پهن کنم دیگه تمومه 


این مدتی که گذشت وقتمو با عروسک بافتن پر میکردم اما از فردا میرم مغازه 

یه گوشه ای از مغازه وحید برام میز و کامپیوتر و دستگاه کپی و پرینتر گذاشته تا کارای کپی و پرینت و تایپ و اینارو انجام بدم 

البته همیشه نه اما هر وقت که کاری نداشته باشم حتما میرم خداکنه از پسش بربیام .


از حالا دارم تمرین میکنم که عید وقتی داداشم اینا اومدن برخوردم با زنداداشم مثل برخورد با یه میز یا صندلی باشه 

نمیدونم از اومدن برادرزاده هام خوشحال باشم یا ناراحت از دیدن زنداداشم 

اوووف 



این چند وقتی که گذشت روزای خوبی نبود یعنی هشتاد درصدش بد بود 

یه جاهاییش خیلی خیلی ناامید بودم اما گذشت

یه جاهاییش فکر نمیکردم دیگه خوب تموم بشه و اما شد بهتر از اون چیزی که فکرشو میکردم

با وحید هم دچار یه چالشایی شدیم که تا هفته قبل ته دلم صاف نمیشد اما شد 

وقتی میبینم اونم غیر از من کسی رو نداره و بهم میگه تنها کسی که بهم آرامش میده تویی چاره ای جز بخشیدنش برام نمیذاره :)


انقدر به رویاهام فکر میکنم تا بهش برسم ...


  • soheila joon

جوجه مظلوم من

حدود شیش سالی میشه که با صمیمی ترین دوستم رابطه امو بخاطر هزار تا دلیل قطع کردم 

این وسط دانشگاهم بهونه خوبی بود برای کنار اومدن با این موضوع 

گاهی میدیدمش تو خیابون تو بعضی مهمونیا تو عروسیم تو عروسیش 

دوسالی میشه که کلا ندیدمش نه زنگی ن حرفی..

چون همسایه مامانم ایناس 

مامانم بهم گفت حامله اس 

چقدر دلم سوخت واسه رفاقتی که میتونست خوب باشه ولی نشد چ روزایی داشتیم چقد آینده خوب چیده بودیم که همش خراب شد 

حالا اونقدر دور شده بودیم که اتفاق ب این مهمی تو زندگیشو مامانم بهم خبر داد 

از وقتی رابطمون تموم شد شبی نیست که خوابشو نبینم 

توی خوابم هم همیشه بعد از مدتها دیدمش و خوشحالیم مثل قبلا و توی خواب خودمو سرزنش میکنم که چرا باهاش حرف نمیزنم 

اما صبح که بیدار میشم و یادم میاد هیچ میل و رغبتی ندارم واسه حرف زدن باهاش و بی خیال میشم 

همه یه این خوابا و دلتنگیا سرسوزن منو پشیمون نمیکنه از تموم شدن اون دوستی و تلاشی نکردن واسه درست شدنش و خوشحالم که تو زندگیم تونستم یه آدم تنگ نظر و سراسر انرژی منفی رو از زندگیم خط بزنم

آخر این ماه نی نی اش میاد از روی پروفایلش فهمیدم دختره 

قدمش خیر باشه فقط خدایا دیگه تو خوابم نیارش اون سرزنش خودم تو خوابو دوست ندارم ....


دیروز انقدر درد کشیدم که فقط چشمامو میبستم تا خوابم ببره و از دردام چیزی نفهمم 

شب که شد خوابم نمیبرد به شوهرجان نگاه میکردم و همه خوبیاشو شمردم 

خداروشکر کردم واسه کسی که بر خلاف ظاهرش وقتی ب من میرسه عین جوجه خیس مظلوم و خواستنی میشه

به این نتیجه رسیدم که ما خیلی دیوونه ایم واسه چیزای بی ارزش خودمونو ناراحت میکنیم 

چیزایی که بعدش بهش فکر میکنم میخندم بهشون...


خدایا همه دعاها و ارزوهایی که تو دلمه و میدونی و نوشتنی نیست رو برآورده کن 

میدونم که برات کاری نداره اما برای ما خیلی بزرگ بنظر میاد.

  • soheila joon

آنچه گذشت

کلاسای طب سنتی که توی پست قبل ازش نوشته بودم برگزار شد و یه دوره اش تموم شد 

ظاهرا ادامه داره و هرماه در مورد یه مبحث صحبت میشه و این ماه در مورد تغذیه بود 

منم که حسابی ذوق و شوق داشتم براش فکر میکردم چیزای خوبی یاد میگیرم حسابی تو ذوقم خورد و هر جلسه به جای یادگیری حرص میخوردم بابت حرفای اون آقایی که بهش میگفتن استاد:/

نمیدونم با چه جراتی میاد و حرف میزنه و اینهمه آدم رو گمراه میکنه 

بیشتر حرفاش خنده دار بود هیچ پایه و اساسی نداشت 

مثلا یه خانومی ازش پرسید برای عفونت رحم چی خوبه؟ گفت سرکه :/

مثلا میگفت تن ماهی از چرخ کردن ماهی کیلیکا بدست میاد و خودتون میتونید درست کنید 

خب اینو یه بچه هم میدونه که تن ماهی گوشته ماهیه تنه 

بیشتر از بقیه که حرفاش رو چشمشون میذاشتن و ابتدایی ترین سوال هارو ازش میپرسیدن عصبانی میشدم 

فکر میکردن این حتما معجزه ای چیزی هم میکنه 

شک ندارم تو دلش به حماقتشون میخندید

خداروشکر که این دوره اش تموم شد منم فهمیدم آدم این چیزا نیستم به دکترا بیشتر اعتماد دارم تا این دکتر علفیا 


دوباره سردرد هام شروع شده بود و حسابی اذیتم کرد یه شب که واقعا خسته شده بودم کلی گریه کردم و از خدا شکایت کردم 

از فردا ظهرش سرم آروم شد و فعلا گوش شیطون کر سراغم نیومده 

احتمالا خدا دلش سوخت برام:)


چند وقت قبل زنداداشم زنگ زد بهم و معذرت خواهی و اینا و حاشا کردن تموم حرفاش

نمیدونم چطور تونست راحت دروغ بگه 

هرچند من هنوزم بهش امید ندارم و میدونم اون حرفاش از ته دل نبود و واقعا شرمنده نیست...


زندگی در جریانه با همه ی اتفاقای خوب و بدش 

باورم نمیشه که داره دوسال زیر یه سقف بودن تموم میشه

تنش های ماهم یه بار اوج میگیره یه بار کم میشه و الان در وضعیت سفیدیم خداروشکر 

فقط میدونم که جفتمون داریم برای زندگی خوب تلاش میکنیم .

صاحبخونه امون هم که دید سود بانکا کم شده فرمودن باید اجاره بدید 

احتمالا بعد از عید نقل مکان کنیم به خونه بابای وحید 

مستاجر باید بلند شه که بتونیم بریم 

میدونم همه سختیاشو اما واقعا چاره ای جز این نیست

  • soheila joon

روزمرگی

بعد از مدتها دلم خواست بنویسم 

هدفم از نوشتن ثبت احوالم بوده و حاصل میشه همین کافیه ...


برنامه این روزام ثابته 

ساعت هفت بیدار میشم درس میخونم تا ساعت ٨که شوهرجان رو بیدار کنم 

بعدش صبحانه رو آماده میکنم و بین صبحانه خوردن کارای ناهار رو هم میکنم و بعد از رفتن شوهرجان اسپند غلیظ دود میکنم و ادامه درسم تا معمولا ساعت ٩ 

بعد ازون عروسک میبافم و تو تلگرام میچرخم و فیلم میبینم و ناهار میپزم 

شوهرجان حدود ساعت ٢میاد خونه ناهار میخوریم چرت میزنیم کل کل میکنیم گاهی و از سرو کول هم بالا میریم تا ساعت ٣:٣٠ که میره مغازه 

منم دوباره عروسک میبافم و فیلم میبینیم و کتاب اگه داشته باشم میخونم و میوه میخورم و نسکافه میخوریم و گاهی کیک و شیرینی میپزم تا ساعت ٩که شوهرجان بیاد 

وقتی میاد چای میخوریم شامم باقی مونده ناهارو میخوریم میوه میخوریم و گاهی میریم خونه باباهامون و دور دور میکنیم و میایم خونه باهم فیلم میبینیم و میخوابیم ...

روزای تعطیل جنگلای اطراف میریم که اونم دیگه ظاهرا تعطیله چون هوا معمولا بارونیه و جنگلم گلی شده

حالا این وسطا شاید مغازه هم برم و کارای دیگه انجام بدم 

شاید هر روز یه موضوع جدید اعصاب مارو به چالش بکشه 

 ولی بیسش همینیه که بالا گفتم 

من با همشون حال میکنم هر روز صبح به عشق همین چیزا از خواب بیدار میشم ...

یه کلاس طب سنتی هم در حال تشکیله اگه تعدادش به حد نساب برسه برگزار میشه که اینم میخام برم 

کلاساش کمه هفته ای یه روزه فقط.


تو فکر یه تغییریم که اگه خدا بخاد و انجام بشه عالی میشه.

  • soheila joon

شاه شاهانم

‏بهترین تعریف از صبح جمعه رو مولانا ارائه میده اونجا که میگه" زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین/تو چشم از خواب بگشایی

ببینی شاه شاهانی" .



اولین سرمای پاییزی رو خوردیم رفت پی کارش 

این هفته ای که گذشت از پر استرس ترین روزهامون بود و هنوز ادامه داره 

من دیگه سپردم دست خدا و گفتم دیگه دعا نمیکنم چی میخام 

فقط میگم خدایا هرچی که بصلاحمونه اتفاق بیوفته.

تصمیم دارم سه شنبه هفته بعد داداشم اینارو پاگشا کنم و برای شام فسنجون بپزم دسر هم مشکوفی و ژله درست کنم و پای سیب هم برای چایی بپزم 

دوشنبه هم سالگرد عقدمونه و اون روزم حتما کیک میپزم ..

حالا ببینم همه ی این تصمیماتم عملی میشه یا نه.


دیشب که حالم بهتر شده بود تصمیم گرفتم آبمیوه بگیرم و کارای آشپزخونه رو انجام بدم 

همسر که اومد مدام میگفت بیا پیشم بشین حالا  اونارو بعدا انجام میدی 

منم میگفتم یکم صبر کن تموم بشه با خیال راحت بشینم پیشت ...

داشتم ظرفارو میشستم وقتی تموم شد و برگشتم دیدم اومده تو آشپزخونه داره نماز میخونه که نزدیکم باشه:))))

ای خدا من مردم واسه دل کوچیکش :*



من میمیرم واسه این بوی قرمه سبزی که پیچیده تو خونه به به

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan