آرام بخش

از مغازه خسته و ناراحت اومد خونه 

وضو گرفت و بدون اینکه لامپ اتاقو روشن کنه رفت روی تخت دراز کشید 

رفتم پیشش میگم چیشده؟ 

میگه فعلا بشین پیشم بعد میگم بهت 

نشستم کنار تخت 

دستامو گرفت و چشماشو بست 

چند دقیقه گذشت میخاستم بلند شم براش آب بیارم گفت بمون هیچی نمیخام 

یکم که گذشت شروع کرد به حرف زدن 

خوشحالم که وسط هر گرفتاری و شلوغی زندگی بازم ته تهش دلمون به وجود هم خوشه 

میدونیم هر سختی هم که باشه همین که همو داریم بزرگترین دلیل برای ادامه دادنه... 

  • soheila joon

لیسانسه شدیم رفت :)

هفته ی قبل رفتم دانشگاه و مدرکم رو گرفتم 

منتها روش نوشته بود گواهی موقت 

پرسیدم جریان این چیه؟ 

گفت برو اداره کاریابی ٦ ماه برای دولت خدمت کن بعدش دیگه تعهدی در برابر دولت نداری و اون موقع مدرک اصلیت صادر میشه :/ 

منم همسر رو فرستادم بره ببینه آیا امیدی هست من برم جایی که گفتن نه و مدرک و عکس و کپی شناسنامه رو بیار اینجا که بعد از شیش ماه نامه بزنیم که تعهدش لغو شد ...

اینکارو که انجام میدم حتما اما میخام چند تا آموزشگاه هم برم ببینم به معلم ریاضیه بی سابقه و بی تجربه نیاز دارن یا نه :دی 

اصلا دوست ندارم بیکار بمونم هر کی ام بهم میرسه میپرسه جایی مشغول نشدی؟! 

کم و بیش مشغول خوندن برای ارشدم 

انقدررر دلم برای دانشگاه تنگ شده که خدا بدونه 

دو هفته اس که  دانشگاه دوشنبه ها دو ساعت کلاس نرم افزار ریاضی گذاشته و شرکت توی کلاسم برا عموم آزاده منم میرم و دارم نرم افزار متلب رو یاد میگیرم 

برای پایان نامه ارشد بدردم میخوره

چقد آینده نگرم من به به :)



از وقتی مدرسه ها باز شده خواهرشوهر هم وقت سر خاروندن نداره دوباره و من خوشحاااالم 

خدایا مشغله های این زن رو بیشتر و بیشتر کن مرسی...

  • soheila joon

عدو شود سبب خیر اگر خدا بخواهد

پنج شنبه بود که همسر از دست برادرش عصبانی بود و ریز ریز غر میزد 

بعد یادش اومد جمعه شب حلیم دارن و همه ی خونواده اشون دور هم جمعن و باید اخم و تخم برادرش رو تحمل کنه...

یهو گفت اصلا بیا بندازیم بریم مشهد 

منم میدونستم از روی عصبانیت حرف زده باور نکردم و اصلا جواب ندادم 

دوباره گفت نظرت چیه بریم؟ 

گفتم میدونم نمیری 

گفت نه جدی میگم 

گفتم من که از خدامه 

بعدشم لوله کش اومد و رفتن خونمون که لوله آب رو درست کنن

ازونجا که اومد بهش گفتم خب زنگ بزن خونه رو اوکی کن دیگه 

که دیدم زنگ زد و به خانومه گفت ما امشب میایم و سه شب هستیم 

منم چشمام چهار تا شده بود 

بعدشم گفت چون جاده و مشهد شلوغه با اتوبوس بریم و ماشینو نبریم

گفتم باشه.

خلاصه که رفت بلیط خرید و اومد 

خدا میدونه چقدررر خوشحال بودم 

روز قبلش به دوستم گفته بودم دلم میخاد محرما برم یه جایی که هیشکی رو نشناسم 

به قول نیلوفر مرغ آمین بالا سرم بوده اون موقع 

چقدر خوشحال بودم ازینکه جمعه شب برای حلیم خونه پدرشوهر نیستم :دی

بعدش به داداشم و خانومش گفتیم اگه دوست دارین شمام بیاین ما خونه گرفتیم 

اونام از خدا خواسته گفتن باشه 

و شب باهم راه افتادیم 

صبح رسیدیم مشهد و رفتیم حرم زیارت کردیم و بعدش رفتیم خونه خوابیدیم تا ساعت ٩:٣٠ 

داداشم رفت نون داغ خرید و گوجه و پنیر و تخم مرغ 

اومد خونه املت درست کردم و با پنیر و چایی صبحونه زدیم خیلیم چسبید به به 

بعدش رفتیم سوار مترو شدیم و رفتیم وکیل آباد ازونجام وفتیم چالیدره 

خیلی خوش گذشت کلی عکسای خوب گرفتیم 

تو مسافرت عکاس خوب داشتنم مهمه 

داداشمم مدام میگفت وایسین عکس بگیرم 

اونجام کلی خوراکی خوردیم منتها هربار داداشم میگفت بریم یه گوشه ای بخوریم شاید یکی ببینه و هوس کنه 

مخصوصا وقتی آلو ترش خریدیم مارو برد کورترین نقطه:دی

ازونجام تو راه برگشت غذا گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم و نماز خوندیم و دوباره خوابیدیم یکم و شب رفتیم حرم تا اخرای شب بودیم 

ازونجا به بعد کلا تو حرم و خیابونای اطراف بودیم 

حسابی دلی از عزا درآوردیم ...

فقط همون شب اول تو خیابون یخ زده بودیم از سرما و اشترودل گرم خوردیم و بهم نساخت و بعدش خیلی حالت تهوع داشتم 

از دماغم درومد دیگه وقتیم اومدیم خونه فوری خودمو به خواب زدم که بالا نیارم فقط 

در کل خیلی خیلی خوش گذشت 

فکرشو نمیکردم به این زودی امام رضا بطلبه برم پابوسش:)

دیروز صبحم با کلی دلتنگی برگشتیم ..

در حال حاضرم خونواده همسر از ما دلخورن که شب تاسوعا برای حلیم کنارشون نبودیم ..

احتمالا فردا برم دانشگاه مدرکم رو که کاراشو کردم بگیرم و کتابایی که سفارش دادم رو هم بخرم ...

خدایا شکرت.

  • soheila joon

هفت بیجار

حسمو نسبت به اینجا از دست دادم تا حدی که دفتر و خودکار برداشتم مثل قبلا توی همون بنویسم واسه ی خودم 

اما نتونستم و دوباره برگشتم همینجا...

این چند وقت خیلی سرمون شلوغ بود 

هرروز با همسر مغازه بودیم تا حدودادی ١٢شب 

شبا ساعت ٢میخوابیدم و صبحا ٧بیدار میشدم 

خیلی اذیت میشدم ولی خب تموم شد دیگه 

از امروز نرفتم مغازه 

کنارمون  دوتا شاگردم داشتیم 

یکی خواهرزاده همسر و اون یکی پسر دوستش 

ماجراهای ما با این دوتام تمومی نداشت 

یه جفت پت و مت که بعضی وقتا دل درد میشدیم از خنده از دست گیج بازیاشون 

خواهرزاده همسر که رسما کارشناسی میکرد و فقط گند میزد 

حتی همسر که وسایل مشتری رو جمع میزد کنارش می ایستاد و هر قیمتو توی ماشین حساب میزد میگفت مطمئنی؟  این نبود قیمتشا:/

مثلا مشتری کارتشو میداد دستش که کارت بکشه و چون بلد نبود میداد دست من کارت بکشم ازش میپرسیدم رمزش چنده؟ میگفت ٢٦٩٢ و من کارت میکشیدم میدیدم اشتباهه 

از خود مرده میپرسیدم رمزتون چنده 

آقاهه میگفت ٣٦٥٢ :/

به خواهرزاده همسر میگفتم چرا درست نمیگی ؟

اینم نه میذاشت نه برمیداشت از خود مرده میپرسید آقا مطمئنی؟ رمزتون ٢٦٩٢بودا 

اونجا بود که دیگه مغازه میترکید از خنده 

کلاس شیشمه و کلا تو دنیای خودشه 

میفرستادیمش بره جامدادی نشون بده به مشتری 

اولین جامدادی رو که برمیداشت میرفت تو رویاهاش اصلا انگار رو زمین وجود نداره 

مشتری ازون ور جر میده خودشو که آقا اون چنده اون مدلو بیار 

این اصلا نمیشنوه 

وضعیتی بود 

کلا شخصیت عجیبی داره خیلی عجیب

تو اون شرایطم خونواده شوهر و خودم کم نذاشتن برامون 

مامانم هرروز زنگ میزد میگفت براتون غذا گذاشتم بیاید ببرید 

خواهرشوهر برامون فلاسک چای می آورد 

یکیشون برامون نون پنیر و میوه می آورد 

یکیشون کتلت و آش می آورد 

کلا کم نذاشتن دستشونم درد نکنه.

توی همون روزا رفتم دکتر و معلوم شد کیست دارم و فعلا دارم دارو میخورم یک ماه دیگه دوباره میرم سونو چک کنه ببینه تغییری کرده یا نه...

خیلی همه گیر میدن برای بچه دار شدن 

نمیدونم این وسط چیکار کنم 

من میخام درسمو ادامه بدم نمیدونم با وجود بچه تواناییشو دارم یا نه 

هرچقدرم فکر میکنم به نتیجه درست نمیرسم ..

علی الحساب رفتم دوتا کتاب برای ارشدم خریدم و بعد از عاشورا شروع به خوندن میکنم 

یکیشون ده سال کنکور اخیره مدرسان شریفه که میخوام اول اونو بخونم ببینم تسلطم روی کدوم درس بیشتره که همونو بگیرم بخونم 

یکیشون هم زبان تخصصیه رشتمه 

باید قوی ترش کنم 

توی دوره کارشناسی اکثر کتابامون لاتین بودن و اذیت شدم 

توی ارشدم قطعا همین رواله و باید خودمو بکشم بالا ..

همسر که موافقه و تشویقم میکنه 

میگه دوست ندارم تو خونه بمونی هدفی نداشته باشی 

میخواد برام کارت تبلیغم چاپ کنه برای تدریس همچنین وایت برد بزرگ هم سفارش بده تو خونه تدریسمو ادامه بدم ...

کلا هرکاری لازم باشه میکنم که از بیکاری افسردگی نگیرم و تنبل شم و بعدها افسوس بخورم ...

خوشحالم که تابستون تموم شد و هوای سرد اومد 

عاشق هوای سرد و قدم زدنم 

فقط عاشورا و تاسوعا هم تموم شه دیگه زندگیمون میوفته تو روال همیشگیش 

آخر هفته خونواده همسر حلیم دارن و شلوغه خونشون 

فعلا هم از شلوغی های این مدلی فراری ام ...


  • soheila joon

عروسی

خداروشکر عروسی خیلی عالی برگزار شد و الان ٩٠درصد دلمشغولی هام کم شد 

از دوروز قبل هم خونواده همسر خون به جیگر کردن رو به اوج خودش رسوندن 

نمیدونم چرا انقد نمک نشناسن اینا 

واسه ی مراسم های خودشون کم مونده ما گوشمونو هم بزنیم خون بدیم براشون اونوقت به ما که رسید فقط بدجنسی کردن 

برادرشوهر که گفته بود نمیاد خوبیش این بود که ظاهر و باطنش یکی بود و جلوی رومون خودشو خوب جلوه نمیداد 

اما خواهرشوهر زنگ میزد به من که ما حتما میایم ما کلی برنامه ریزی کردیم و اینا 

اونوقت زنگ میزده به خواهر برادراش میگفته حق ندارین برین:/

خب بگذریم...

روز عروسی بود سر صبح رفتم خونه مامانم و لباسامم بردم و با مامانم کمک کردم برای ناهار مهمونا 

ناهار اماده شد ساعت ١با ابجیم رفتیم ارایشگاه 

عروس هم که آماده بود و وسایلاشو جمع کردیم و داداشم اومد دنبالش با فیلم بردار و اونا رفتن باغ برای عکس و فیلم 

آرایشگر کلی عروس داشت نمیدونم چرا به ماگفت انقد زود بریم 

یه عروسش خیلی تنها بود آرایشگرم مدام غر میزد بهش 

دلم خیلی براش سوخت 

بیشتر بخاطر تنهاییش

یاد خودم افتاده بودم که روز عروسی آخرش هیشکی نبود وسایلامو جمع کنه یا وقتی همسر اومد دنبالم کسی نبود وسایلامو ببره بالا 

منم بخاطر بداخلاقی ارایشگر و اتفاقای دیگه انقد بغض داشتم که فقط منتظر یه جرقه بودم که اشکام بریزه 

هرچند خداروشکر عروسی خیلی عالی بود و همش از دلم دراومد...

به عروسه کمک کردم لباساشو تو نایلون ریختم و چند تا عکس ازش گرفتم و طلاهاشو بستن براش و داماد اومد و اونم رفت .. 

بعدش من و ابجیم و رو ارایش کرد 

وقتی منو داشت ارایش میکرد دیدیم در زدن و زنداداش اومد تو ارایشگاه:/

اونم نوبت داشت اونجا 

بعد از ارایشم موهامونو درست کرد و زنگ زدم همسر بیاد دنبالمون که بریم خونه آبجیم بچه هاشو حاضر کنه و بریم تالار 

تو آرایشگاه چند تا عکس گرفتیم بنظر خودم همونجوری درستم کرد که دلم میخاست 

ابجیمم همینطور ...

بعدشم که رفتیم تالار و مراسم شروع شد دیگه 

خیلی خوب بود واقعا خوش گذشت 

اون شب کلی اعتماد بنفس بهم دادن دختر عمه هام بهم میگفتن از عروسم خوشگلتر شدم 

لباسمم خیلی خوب بود و در کل همه چیز عالی شد 

هم مراسم هم خودم هم شام و هم پذیرایی 

داداشم خیلی اذیت شد برای عروسیش اما دلش پاک بود و آخراش همه کارا خود به خود انجام میشد 

بعد از عروسی هم همه ماشینا بیرون منتظر بودن که بریم عروس کشون شروع بشه 

اونجام عکس گرفتیم دوباره و من و همسر زودتر راه افتادیم اومدیم که لامپ خونه داداشمو روشن کنیم و گوسفند و اوکی کنیم و این کارا دیگه..

رفتیم دیدم خواهرشوهر بدجنسم زودتر از ما رفته و منتظره عروس داماد بیان 

کارارو انجام دادم و پیشش وایسادم تا بقیه برسن 

وقتی عروس داماد اومدن من  دیگه از پیش خواهرشوهر رفتم و جلوتر از فیلم بردار بودم که نقل و شکلات پخش کنم 

کلی دم در خونه آتیش بازی کردن و ترقه ترکوندن و اینا 

بعدشم که دم در گوسفند کشتن و کلا شلوغ بود خیلی 

بعد عروس داماد رفتن داخل و بقیه رفتن خونه هاشون 

من دیگه واقعا جون نداشتم رو پاهام وایسم پاشنه کفشام اذیت میکرد و ناخونای پام بهشون فشار میومد احساس میکردم الاناس که خون بیاد ازشون 

دیگه همه رفتن خونه هاشون و ماهم همینطور..

قربون داداشم برم انقد خوشحال بود که خدا بدونه:)))

دیروز خواهرشوهر رو دیدم تو قیافه بود و با اخم جواب سلامم رو داد 

بعدش تا بهم رسید گفت بعد عروس کشون که تو رفتی و دیگه مارو تحویل نگرفتین مام رفتیم خونمون:|

خب واقعا انقدر شعورت کمه و نمیفهمی که من خواهر دامادم نمیتونم عین غریبه یه گوشه وایسم؟

انتظار داری تو اون شلوغی حواسم به تو باشه؟

واقعا بعضی جاها دلم میخاد از دستشون سرمو بکوبم به دیوار 

برادرشوهر هم که نیومدن و همسر فردای عروسی گفت بریم خونه بابام و میدونستم برادرشوهر اونجاس دلم نمیخاست برم 

از طرفی دلم نمیومد اینهمه زحمتی که همسر برای عروسی کشید رو ندیده بگیرم

باهاش رفتم و اونجا که رسیدیم برادرشوهر تا مارو دید از جاش بلند شد رفت 

گریه ام گرفته بود 

ازینکه انقدر دارن ظلم میکنن بهم 

ازینکه خیلی نامردن خیلی ...

توی این وضعیت فقط دلم به همسر خوشه که جلوی همشون وایمسیته و میدونن حق ندارن پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن و شاهده که من واقعا کاری بهشون ندارم و اونا اذیتم میکنن.

این چند وقته پستام شده غرغرنامه ...


  • soheila joon

گل کاشتم

تصمیم داشتم عین همون موقع که جواب اولیه  کنکور ارشد اومد و درجا اومدم اینجا نوشتم وقتی جواب نهایی ام اومدو دیدم قبول نشدم بیام فورا بنویسم ولی سرم شلوغ بود نشد 

هرچند که اگه قبول میشدم وسط همه کارها میلم میکشید بیام بنویسم ..


ساعت ١ شب بود که از خونه مامانم اومدیم خونه از دم در نفسام تند تند شد و دست و پاهام میلرزید 

برگه ثبت نامم رو برداشتمو رفتم تو سایت سنجش

وقتی دیدم نوشته مردودی خشکم زد 

اینم بعد دیگه ای از زندگی 

تاحالا تو زمینه درسی هیچ مشکلی تداشتم و همیشه بین شاگرد زرنگا بودم و قبول نشدن برام معنی نداشت 

هرچند که انتظار قبولی من خیلی بیجا بود چون چیزی نخونده بودم 

ولی کورسوی امیدی هم داشتم که اونم قطع شد ..

خیلی شب گندی بود اه 

خوابم نمیبرد ساعت کش میومد بعدشم که به زور خوابم برد صدبار بیدار شدم و فکر کردم حالا من تو این یک سال چه غلطی کنم آخه 

ازینکه تنبل شم و نخونم و خونه نشین شم روانی شدم 

همسر هم سعی میکرد دلداری بده منم هیچی نمیگفتم دهنمم قفل شده بود 

میگفت انشالله امسال کلی شاگرد میگیری تو خونه درس میدی بیکار نمیشی 

:(

دیشبم برادر شوهر ازم پرسید کجا قبول شدی 

گفتم نشدم من میخاستم فقط دانشگاه خودم قبول شم که اونم ظرفیتش کم بود امسال و مسلما کسایی رفتن که تلاش کرده بودن 

بعدش با نیشخند گفت الان که در دانشگاها بازه :/

گفتم دانشگاهای دیگه رو نمیدونم ولی دانشگاه ما اینطوری نیست .

لعنتی :|



خیلی روزای پر استرسی دارم خیلی زیاد 

جمعه عروسی داداشمه و من بیشتر از عروس داماد دلشوره دارم 

ازینکه خونواده شوهرم شروع کردن به ادابازی 

ازینکه داداشم فرمودن نمیاد 

ازینکه عروسیش چطور میگذره و هزار و یک چیز دیگه 

میشه دعا کنید همه چیز خوب و رضایت بخش بگذره ؟! 

الانم که حرفش رو زدم بدنم یخ کرد 

بقیه پستمم مهم نیس 

پست بعدیم میره بعد از عروسی...

  • soheila joon

معجزه

چقد اینجا گردو خاک گرفته 


به لطف خدا معجزه شد و داداشم خونه اجاره کرد اونم کجا درست روبه روی خونه ما 

من در هال رو که باز میکنم طبقه بالای خونه اشونو میبینم:)

یک هفته اس تقریبا که درگیر چیدن جهازن 

انقد حس خوب داره 

یاد خودمون افتادم چقدر حال و هواشو دوس داشتم ...

جمعه هفته دیگه انشالله عروسیه 

چشم روهم گذاشتیم رسید 

برادر بزرگ فرمودن عروسی تشریف نمیارن 

امیدوارم عروسی به خیری و خوشی تموم بشه 

بدون بحث و جدل بدون اعصاب خردی ...




خیلی وقته که خونه پدرشوهر نرفتیم 

یعنی رفتیم ولی خیلی کم و از روی مجبوری 

هرچند که دوست ندارم برم 

اما جو تو خونه اشون خیلی بد شده 

آدم دلش میگیره وقتی میبینه خونواده ای که همیشه دورهم جمع بودن حالا پر پر شدن و مدام توی خونه اشون بحث و جداله 

خواهرشوهر توی کار بازاریابی رفته و این وسط همه چییی رو گذاشته زیر پاش 

همه فکر و ذکرش اونجاست و بخاطرش توی روی همه ایستاده 

همسر هم ناراحته و من اینو خیلی خوب میفهمم 




تقریبا دو هفته اس برنج رو حذف کردیم و خیلی خوبه 

فکر میکردم حریص ترم کنه اما نکرد و اصلا هوس نمیکنم 

منتها این وسط توی مهمونی ها برنج میخوریم اما برای ما که هرروز برنج میخوردیم خیلی پیشرفت خوبیه





این روزایی که گذشت رو دوست نداشتم 

با همسر مدام در حال بحث و جدل بودیم 

یه دقیقه خوب و یه دقیقه خروس جنگی 

دیشب که تو خواب و بیداری بودم دستشو گرفتم 

بهم گفت سهیلا بسه دیگه فردا و پس فردا و روزای دیگه ام مثل الان خوب باش 

ناراحت شدم 

تو دلم قول دادم مثل قبل شم و شیطون رفته تو جلدمو لعنت کنم...

البته همش من مقصر نیستم 

اما میدونم که وقتی عصبانیه من نباید به دست و پاش بپیچم نباید کارایی که روش حساسه انجام بدم

میدونم و انجام میدم و نتیجه اش خوشایند نیست...

  • soheila joon

به یک معجزه نیازمندیم

بعد از یه سیل خدمتتون میرسم :)

البته برای من که این بارون قشنگ بود شاید چون خسارتی به خونه و مغازه وارد نشد و اگه عین خیلی جاها خونه مون تا کمر میرفت تو آب دیگه اینو نمیگفتم 

ولی خب رعد و برقاش خیلی وحشتناک بود 

نصف شب با صداش از خواب پریدم دیدم همسر گوشامو نگه داشته که نشنوم و نترسم ولی خیلی صداش بلند تر ازین حرفا بود 

با هربار احساس میکردیم خونه میلرزه 

همسر که دید بیدار شدم گفت بیا بریم پایین بخوابیم 

اخه تخت ما چسبیده به دیوار و بالای دیوار شیشه اس 

میترسید شیشه بشکنه و بریزه رومون 

منم تنبلی کردم نصف شب تشک بردارم از کمد گفتم نمیشکنه بابا بخوابیم :دی

دیروز رفتیم بیرون دور بزنیم دیدیم سیل همه خاکو شسته آورده توی خیابون و بعدشم که آفتاب شده بود خشک شد و حسابی گرد و خاک توی هوا بود 

دیشب موقع خواب گلوم از گردو غبار میسوخت 

شما چجوری توی هوا آلوده زندگی میکنید خیلی سخته:/



کارای مغازه کم کم داره شروع میشه و من دوباره برای هر دونه دفتر و مداد و خودکار و پاک کن ضعف میکنم 

سالای قبل یکم رنگی جات برمیداشتم برای دانشگاه اما امسال اگه قبول نشم و هیچی برندارم افسردگی میگیرم 

خدایا برای لوازم تحریرم که شده نظری بنما :(


گفته بودم که نتیجه ندونم کاری و خودخواهی داداش بزرگم دامن داداش سیبیلوم رو میگیره و واقعا همینطور داره میشه 

تو فکره عروسیش که ماه بعده رو عقب بندازه 

خدا میدونه چقدر ناراحته و داداش بزرگم عین  خیالش نیست 

دلم میخاد زنگ بزنم به زنداداشم و بگم خوشحال باش پولاش رو داد روی قرض شما دیگه با این یه ذره پولی که براش موند خونه نتونست پیدا کنه و عروسیش عقب میوفته عقده ای خانوم 

  • soheila joon

غول کوچولوی من

هفته ای که گذشت خوب نبود 

پر از استرس و تشنج که فکر کردن بهش فقط عصبی و دیوونه ام میکرد 

کارم فقط پرت کردن حواسم ازون فکرا بود و امید دادن به خودم که درست میشه 

نمیدونم میشه یا نه :/

ازینکه بعد از امتحانای دانشگاه هم هیچ حرکت خاصی نزدم از خودم ناراحتم 

نه کلاسی نه باشگاهی نه رسیدن به پوستم و حالم 

این روزا به جای انجام دادن کارایی که لازمه مدام در حال انجام کارهاییم که هیچ لزومی نداره 

فقط تنها حرکت مثبت کتاب خوندنه 

فقط دعا میکنم کنکور ارشد دانشگاه خودم قبول شم 

من آدم بیکار موندن نیستم اگه بخواد بین تحصیلم وقفه بیوفته افسرده میشم

همسر هم چشماشو که از خواب باز میکنه حرف بچه میزنه تا وقتی که میخوابه 

خودشم میدونه تو این خونه ما نمیتونیم کاری کنیم و اولین اقداممون ازینجا رفتن باید باشه 

بعدشم کلی آزمایش و مصرف فولیک اسید تا بدنم آماده باشه 

فعلا خونه که منتفیه و خدا میدونه تا کی اینجا موندگاریم ...



برای بار چندم خواهرشوهر دستش برای ما رو شد و اینبار جلوش ایستادم و خوشحالم که فهمید حق نداره بهم تهمت بزنه 

وقتی ازم معذرت خواهی کرد و فهمیدم پشیمونه از کارش بخشیدمش اما به خودم قول دادم دیگه باهاش کاری نداشته باشم و تا جایی که امکانش هست باهاش هم صحبت نشم 

فقط دعا میکنم براش که خدا یه محبت و دل صاف بهش بده تا خودش راحتتر زندگی کنه 

وگرنه من که دایورت کردمش خودش در حال عذاب کشیدنه...



همسر نمونه بارز مرد مغروره که پشت همه بلند صحبت کردن و اخماش یه دل کوچولوئه 

سر یه چیز الکی عصبی شده بود و طبق معمول داشت به زمین و زمان گیر میداد و لا به لای حرفاش دل منم شکست 

هیچی نگفتم..جاش نبود 

از توی آشپزخونه رفتم توی اتاق و همسر تیشرتش دستش بود و قیافش پره بغض بود 

منو که دید میخاست خودشو قایم کنه تیشرتو گرفت جلوی صورتش که مثلا صافش کنه و بپوشه 

از لرزیدن شکمش فهمیدم داره گریه میکنه 

تیشرتو زدم کنار میگم از من خجالت نکش گریه کن راحت بذار خالی شی 

و عین بچه کوچولو ها توی گردنم اشکاشو خالی کرد 

دوسش دارم خیلی زیاد...

  • soheila joon

بخواب تا رنگ بی مهری نبینی...

خطر از بیخ گوش همسر رد شد و ظاهرا تولد بنده یادشون بود و برنامه هم ریخته بود حتی 

که ببرتم بیرون شام و کیک بخریم و لباس 

آخه کادو اصلیم که گوشی بود رو قبل از تولد هدیه گرفته بودم 

منتها انقدر که همیشه همه چی برعکسه 

پدرشوهر و برادرشوهرا شب تولد توی مغازه بودن و تا همسر رسید و رفتیم بیرون شد ١١

مغازه هایی که مدنظرم بود بسته بودن و لباس منتفی شد 

گفتیم خب بریم کیکو بخریم که اونم هر قنادی رفتیم یخچاله کیک خامه ای هاش خالی بود و تموم کرده بودن:/

طبیعی بود خب 

که دیگه کیکم منتفی شد و رفتیم مثل همیشه کباب بناب بزنیم که قبل از اونجا یه قنادی خیلی خوشگل باز بود و کیکای خوشگلی داشت 

از همونجا کیکو خریدیم و بعد رفتیم کبابو زدیم بر بدن 

بعد ازونجام اومدیم خونه تولد بازی و مراسم شمع فوت کنون منتها باز یادم رفت آرزو کنم:/

کیکشم که از طعمش هر چی بگم کم گفتم خیلی خوب بود 

به قول همسر مزه کیک خامه ای های منو میداد:دی

خلاصه لباس خریدن هم موکول شد به دیشب 

چندجا رفتیم و تهش دوباره رفتیم همون مغازه همیشگیمون 

مدلای خوبی داشت ولی یا رنگش بد بود یا همسر خوشش نمیومد یا به من نمیومد 

من کلا لباسای تنگ دوست دارم 

مثلا لباسایی که دامن پرچین داره رو دوست ندارم معمولا و احساس میکنم بهم نمیاد ولی همیشه بهم میگن چون لاغری اینا بهت میاد 

همسر هم یه ماکسی با دامن پرچین برام پسندید 

کلاسیک طوره و قشنگه اما ته دلم یه جوریه نسبت بهش 

بالا تنه اش نمیدونم جنسش چیه و روش تور و مروارید کار شده و مشکیه

پایین تنه ام به دامن پرچینه ساتن ماته و کرم پررنگه 

خلاصه که دو دلم نسبت بهش ..


دو هفته ای که داداشم اینا اینجان و ما ته دلمون خوشحال بودیم که ابن جریانا تموم شده و مامانم انقدر محترمانه ازشون پذیرایی کرد 

داره خیلی تلخ تموم میشه 

همون حرفای پارسال همون جریانا همون اشکا همون نمک نشناسیا همون نامردیا همون بی مهری ها که نای گفتنشم نیست 

از دیروز دلمون خون شد دوباره و یه بغضی تو گلومه که داره خفه ام میکنه 

دلم داره میترکه و شور میزنه 

امشب میرن ظاهرا و مارو میذارن با ...

خیلی نامردیه

نگران مامان بابامم نگران داداش سیبیلومم که داره قربانی این ماجرا میشه ...

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan