امروز که از خواب پاشدم با خودم فکر کردم یه هفته ای که خونه نبودیم همه جارو خاک گرفته و لباس زمستونیارو هم جمع نکردم و جوگیر شدم همه جارو بهم ریختم تا تمیز کنم
از صبح تا همین الان مشغول بودم
یکمی تمیز میکردم یکمی دراز میکشیدم دوباره از اول...
بیشتر میخاستم حواس خودمو پرت کنم و کمتر یاد ویار و حالت تهوعم بیوفتم
توی مسافرت که بودیم انقدر خوب بودم که خدا بدونه اما همین که پامو تو خونه میذارم شروع میشه دوباره
این هفته هفته ی آخر سه ماهگیه
دیروز رفتم سونو ان تی برای غربالگری ،خداروشکر همه چیز خوب بود فقط گفت تیغه بینیش ریزه و نمیتونم ببینم سه هفته دیگه بیا همینجوری برات نگاه کنم
احتمال دادن که جوجه هم گل پسره
اصلا فکر نمیکردم پسر باشه ولی وقتی گفت پسره انقدرررر ذوق کردم کم مونده بود بزنم زیر گریه و آقای دکترو بغل کنم :دی
یه چیزایی توی رفتارم غیر ارادی شده
مثلا چند روز پیش یهو زانوم سست شد و داشتم با کله میوفتادم زمین
فوری زانومو خم کردم که جلوی شکممو بگیره و زانوم محکم خورد به زمین
اینکارام نا خودآگاهه انگاری وقتی مادر میشی کم کم یاد میگیری از خودگذشتگی کردنو
شکمم یکمی اومده جلو و از بیرون لباس هم تابلو شده منم که بیکار میشم مدام در حال ناز کردنشم :))
چند هفته ی قبل که برنامه مسافرت رو چیدیم و طبق معمول خونواده همسر میخاستن با ما بیان خیلی ناراحت بودم از وضعیتمون
نه فقط بخاطر سفر
بخاطر همه خودخواهی هاشون که نمیدونستم تا کی قراره ادامه داشته باشه و تاثیرش توی زندگیمونه
به وحید هم گفتم که من از تو نمیخام که خونواده اتو بذاری کنار اما اینم درست نیست که تو بخاطر اونا منو ناراضی بذاری و فقط و فقط این من باشم که کوتاه میام و درک میکنم
بهش گفتم حالا که تو این شرایطی باید بتونی مدیریت کنی نه بچسبی به من و قید خونواده اتو بزنی نه برعکس
وحید گفت من حق رو به تو میدم و دارم تلاشمو میکنم
گفتم اوکی و قرار مسافرت شمال رو گذاشتیم که فرداش دوتایی راه بیوفتیم و بریم
منم چمدونو و بستم و تموم وسایل لازمو کنار گذاشتم و چون هر غذایی هم نمیتونم بخورم برای توراه کتلت هم درست کردم و همه چی آماده بود که وحید زنگ زد برنامه عوض شده یکشنبه با بابام اینا میریم مشهد:/
دیگه کارد میزدن خونم درنمیومد و بهش گفتم بخاطر خونواده ات دل منو میشکنی...
وحید واقعا شاهده اینه که درخواست هاشون از ما غیر منطقیه
خلاصه اینکه خودش شب اومد و گفت فردا میریم شمال دوتایی و هرکی زنگ بزنه هم جواب نمیدم و همینم شد
بهترین سفر دوتایی عمرمون بود و واقعا دوروز بدون دغدغه زندگی کردیم
حالمون انقدر خوب بود که دوست نداشتم تموم شه واقعا
هرچند که هرکدومشون زنگ میزدن با متلک حرف میزدن اما دایورت کردم همونجایی که باید...
یکشنبه هم دل خونواده اشو نشکست و رفتیم مشهد
وحید گفت بیا بریم همینکه بابام برام دعا کنه ازم راضی باشه کافیه برام
حالم خوب نبود برای رفتن اما کوتاه اومدم بخاطر وحید
اینجوری هم دل منو به دست آورد هم دل خونواده اش :دی
وحید بچه ی یازدهم خونواده اشه و فقط و فقط همین ته تغاریه که خواسته های خونواده اشو رفع و رجوع میکنه
پدرشوهرم آلزایمرش شدت گرفته و بخاطر همین چیزاش بقیه بچه هاش جوابشو نمیدن
چنننند سالی میشد که مشهد نرفته بود و دلش پرمیکشید واسه اونجا
توی مسیر مدام سر وحیدو دست میکشید و بوسش میکرد
وقتی رسیدیم مشهد و گنبد طلا رو دید بلند بلند گریه میکرد و خداروشکر میکرد که یه بار دیگه تونسته بیاد
واقعا دلم ریش شد برای تنهاییش ...