الان با یه حس در حال ترکیدگی دارم مینویسم
از دیروز تا حالا سه تا خربزه کاملو خوردم البته ازین گرد کوچولوها بودا:دی
هنوزم دلم میخاد اما واقعا جا ندارم
هی تو خونه بوش میپیچه من کنترلمو از دست میدم
در حال حاضر هیچی هوس نکردم واقعا دلم میخاد یه چیزی هوس کنم با ته ته اشتها بخورم اما فقط برای اینکه از گشنگی نمیرم غذا میخورم اونم سر دلم میمونه و اذیتم میکنه
به قول مامانم عین گنجشک نوک میزنی فقط خخخ
دقت کردم دیدم به خونه و هواش ویار دارم وقتی بیرونم یا توی هوای آزادم خیلی خوبم نه تهوعی نه چیزی
چند روز پیش با همسر خواستیم بریم جنگل و غذا و وسایلو ریختم تو سبد بریم اونجا بخوریم
اما حس تهوع باهام بود و وقتی رسیدیم دلم میخاست به همسر بگم بیا برگردیم خونه من دراز بکشم توهم غذاتو بخور اما دیدم چقد ذوق زده اس چیزی نگفتم و رفتیم زنبیل پهن کردیم و من دراز کشیدم و چشمم به آسمونِ خیلی آبی بود و درختای یکی از یکی قشنگتر همون لحظه انقدرررر حالم خوب شد که حد نداشت و غذامو کامل خوردم
اینروزا اینجا واقعا تیکه ای از بهشت شده دکتر هم که میرم چون یه شهر دیگه اس تو مسیر رفت و برگشت فقط چشمم به کنارای خیابون و کوه و جنگله و واقعا دوست دارم جاده کش بیاد و طولانی تر شه
یه مسافرت میطلبه الان به به:)))
شبا که میرم بخوابم مدااام فکر میکنم که جوجه الان چقدیه تو دلم چیکار میکنه و انقدر ازین فکرا که وقتی به خودم میام میبینم یه لبخند تا بناگوش رو صورتمه
ما واقعا تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتیم فعلا
اما از یه زمانی به بعد خیلی یهویی محبتش افتاد به دلم دست خودم نبود ولی ازون ببعد به هر بچه ای که توی خیابون میدیدم واکنش نشون میدادم
انگاری خدا بهم گفت حالا وقتشه و اینو حس کردم
امیدوارم مادر خوبی بشم :)))
بعله میبینم که کارت ورود به جلسه کنکور ارشد هم رسید منم که چند ماهی هست که بعد از سردردای مزمن که نخوندم بعدشم پشتم باد خورد و کتابامو باز نکردم
امیدوارم اونایی که خوندمم یادم مونده باشه
برای همه دوستای کنکوریمم دعا میکنم که قبول بشن :*