تصمیم داشتم عین همون موقع که جواب اولیه کنکور ارشد اومد و درجا اومدم اینجا نوشتم وقتی جواب نهایی ام اومدو دیدم قبول نشدم بیام فورا بنویسم ولی سرم شلوغ بود نشد
هرچند که اگه قبول میشدم وسط همه کارها میلم میکشید بیام بنویسم ..
ساعت ١ شب بود که از خونه مامانم اومدیم خونه از دم در نفسام تند تند شد و دست و پاهام میلرزید
برگه ثبت نامم رو برداشتمو رفتم تو سایت سنجش
وقتی دیدم نوشته مردودی خشکم زد
اینم بعد دیگه ای از زندگی
تاحالا تو زمینه درسی هیچ مشکلی تداشتم و همیشه بین شاگرد زرنگا بودم و قبول نشدن برام معنی نداشت
هرچند که انتظار قبولی من خیلی بیجا بود چون چیزی نخونده بودم
ولی کورسوی امیدی هم داشتم که اونم قطع شد ..
خیلی شب گندی بود اه
خوابم نمیبرد ساعت کش میومد بعدشم که به زور خوابم برد صدبار بیدار شدم و فکر کردم حالا من تو این یک سال چه غلطی کنم آخه
ازینکه تنبل شم و نخونم و خونه نشین شم روانی شدم
همسر هم سعی میکرد دلداری بده منم هیچی نمیگفتم دهنمم قفل شده بود
میگفت انشالله امسال کلی شاگرد میگیری تو خونه درس میدی بیکار نمیشی
:(
دیشبم برادر شوهر ازم پرسید کجا قبول شدی
گفتم نشدم من میخاستم فقط دانشگاه خودم قبول شم که اونم ظرفیتش کم بود امسال و مسلما کسایی رفتن که تلاش کرده بودن
بعدش با نیشخند گفت الان که در دانشگاها بازه :/
گفتم دانشگاهای دیگه رو نمیدونم ولی دانشگاه ما اینطوری نیست .
لعنتی :|
خیلی روزای پر استرسی دارم خیلی زیاد
جمعه عروسی داداشمه و من بیشتر از عروس داماد دلشوره دارم
ازینکه خونواده شوهرم شروع کردن به ادابازی
ازینکه داداشم فرمودن نمیاد
ازینکه عروسیش چطور میگذره و هزار و یک چیز دیگه
میشه دعا کنید همه چیز خوب و رضایت بخش بگذره ؟!
الانم که حرفش رو زدم بدنم یخ کرد
بقیه پستمم مهم نیس
پست بعدیم میره بعد از عروسی...