۲۱ مهر ۹۶
از مغازه خسته و ناراحت اومد خونه
وضو گرفت و بدون اینکه لامپ اتاقو روشن کنه رفت روی تخت دراز کشید
رفتم پیشش میگم چیشده؟
میگه فعلا بشین پیشم بعد میگم بهت
نشستم کنار تخت
دستامو گرفت و چشماشو بست
چند دقیقه گذشت میخاستم بلند شم براش آب بیارم گفت بمون هیچی نمیخام
یکم که گذشت شروع کرد به حرف زدن
خوشحالم که وسط هر گرفتاری و شلوغی زندگی بازم ته تهش دلمون به وجود هم خوشه
میدونیم هر سختی هم که باشه همین که همو داریم بزرگترین دلیل برای ادامه دادنه...