شرح حال نوشت

امروز دومین روزِ از هفته ٢٩

با پسرم اومدیم مغازه باباش و ازینجا گزارش میکنیم :دی

از هفته بیستم به بعد عین برق و باد داره میگذره 

انقدر تکونای جوجه لذت داره که دیگه سختی های بارداری به چشم نمیاد 

از یه طرف دوست دارم زودتر بغلش کنم از یه طرفم دلم تنگ میشه واسه این روزا 

هرچی به آذر ماه نزدیک تر میشم استرسم بیشتر میشه 

ولی امیدوارم که اتفاقای خوبی میوفته 


دریافت


از شنبه همین هفته ورزشارو شروع کردم روزی یه ربع ورزش تمرین تنفس درست میکنم 

ماساژ بدنمم شروع کردم 

هرروزم تقریبا نیم ساعت پیاده روی میکنم ماه هشتم شروع بشه بیشترش میکنم 

خداروشکر ماه هشتمم به بعد توی پاییزه و هوا خنک تر میشه و میرم پارک جلوی خونمون پیاده روی میکنم 

امسال شهریور نمیخاستم دیگه بیام مغازه و وحیدم  برادرزاده اشو با خودش میبرد کمکش کنه

ولی اونم بچه اس مدام شیطنت میکنه خودمم همش فکرم تو مغازه بود و دلم برای شلوغی شهریور تنگ شده بود 

بعدظهرا میام مغازه و تا شب هستم 

هرچند که امسال ازون شلوغیا خبری نیست با این وضعیت گرونی ...

امروز البته وحید بیرون کار داشت و صبح که بیدار شدم ناهارو گذاشتم و از صبح اومدم مغازه 

دیگه اینکه خرید سیسمونی ام استارت خورد و مامانم یکمی لباس خریده و بقیشم تو مهر ماه میریم بخریم 

با کلی چک و چونه به مامانم گفتم فقط میذارم لباسشو بخری و باقیشو خودم میخرم 

الانم هر دفعه منو میبینه میگه ساک دیدم و فلان چیزو دیدم و ازین حرفا ولی گفتم نمیخام خودمون میریم میخریم 

کی این رسما جمع بشه خدا میدونه 

یه زن و شوهر تصمیم میگیرن بچه دار شن اونوقت خونواده دختر باید خرج سیسمونی جور کنن :/ 

خبر ناگوار این پستمم اینکه نتایج ارشد اومد و قبول نشدم 

رتبه ام خوب نبود و انتظار قبولی ام بیجا بود ولی نمیدونم چرا اونقدر امیدوار بودم 

چند روزی از فکرم بیرون نمیرفت و اما الان کنار اومدم باهاش دیگه ...

یه پیشنهاد دیگه ام برای کلاس سوم یه مدرسه بهم شد ولی خب امسال نمیتونستم برم اونم منتفی شد ...


اینم حرفای یک جنین از توی شکم مادر 

خیلی قشنگه:))))



تا چند وقت پیش فقط یک موجود مجرد و علاف بودم اما از امروز که زندگی مشترکم را با تخمک شروع کرده ام همه چیز برایم کاملا هدفمند شده. برای مسکن فعلا رحم را برای نُه ماه اجاره کرده ام. البته به محض تمام شدن مهلت احتمالا صاحبخانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه!



اظهار وجود:

هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. کاشکی در آینده پولهایم هم همینطوری زیاد شوند البته به شرطی که از وسط نصف نشوند!


روز بد:

امیدوارم روز تولدم اول مهر نیفتد وگرنه تا عمر دارم هیچکس از رسیدن روز تولدم خوشحال نخواهد شد!


فرق اینجا با آنجا :

داشتم با خودم فکر می کردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدرها زندگی می کردیم چه اتفاقاتی می افتاد:


احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سر می رفت و سزارین می کردند 

کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان می بستند 

اگر ویار می کردند باعث به وجود آمدن قحطی می شد

به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالا در اداره وضع حمل می کردند

اگر بچه توی شکمشان لگد می زد ،آنها هم فورا توی سرش می زدند تا ادب شود 


مجازی:

امروز موقع سونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر نفهمید،الان حسابی نگران شدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم.


اعتمادسازی:

امروز می خواستم بروم گشت و گذار اما مادر که نگران گم شدن من است آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دور شوم.


موج مکزیکی:

اینکه بعضی وقتها حسابی قاط میزنم به خاطر امواج موبایل است.


مادرم،نمی شود به احترام من کمتر اس ام اس بازی کنی؟ فردا روز اگر نوار مغزیم مملو از موج های مکزیکی بود، تقصیر خودت است …! راستی از پارازیت ها چه خبر؟!


سکوت سرشار از ناگفته هاست:

از بس به خاطر سکوت اینجا عقده ای شدم

 که تصمیم گرفتم به محض تولد فقط جیغ بزنم تا تخلیه شوم 




جغرافیای بدن:

فکر کنم در قطب جنوب هستم چون در این مدت اینجا همیشه شب است


رخصت :

خب کم کم باید گلویم را برای گریه آماده کنم 

می خواهم چهار گوشه رحم را ببوسم و با لگدی که به در و دیوار میزنم برای خروج رخصت بخواهم .

مادرم ممنونمدیگر مزاحم نمی شوم


اولین نفس:

کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک می شوم قلبم تندتر می زند .همه چیز دارد از یادم می رود و احساس میکنم بعد ها چیزی از اینجا به خاطر نمی آورمآخ یک نفر دارد مرا بیرون می کشد!


آهااااای من که هنوز حرفهایم تمام نشدهههههههههه



از کتاب مغز نوشته های یک جنین نوشته مهرداد صدقی

  • soheila joon

هفت ماهگی

چند روزی میشه که جوجه وارد هفت ماهگی شده و شکم منم قلمبه تر و حسابی واسه خودش دور میزنه تو دلم 

صبحا با لگداش منو بیدار میکنه و تا پا نشم صبحونه بخورم لگد نثارم میکنه و من قربون صدقه اش میرم

معجزه خدا توی دلمه و هرروز فقط خدارو شکر میکنم بابتش ...

الانم یه بشقاب میوه و رو دوتایی خوردیم و حالشو بردیم ..

هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بود 

عروسی برادرزاده وحید بود 

داداشمم بالاخره بعد از یکسال اومدن و هرچند اومدنشون پر تنش بود ولی واقعا دلتنگیمون کم شد 

پریناز حرف زدنش کامل شده و دلم میخواست قورتش بدم وقتی میگفت عمه سُلا 

از همون لحظه اولم مارو یادش اومد و از کنارمون تکون نمیخورد 

پرهامم خیلی مودب و آقا شده 

امسال یه مدرسه غیرانتفاعی ثبت نامش کردن 

ظاهرا مدرسه قبلی معلمش خیلی بد بوده 

پرهامم خیلی زرنگ و باهوشه اما خب یه مدت بیش فعال بود و اصلا نمیتونست خوش خط بنویسه 

هرچقدر باهاش تمرین میکردن فایده نداشت و خیلی بد مشق مینوشت 

معلم بیشعور هم جلو همه همکلاسی ها کاغذ دفترشو پاره میکرده از کلاس مینداختش بیرون و این طفلک هم پشت در زار میزده و التماس معلم میکرده که راهش بده تو کلاس 

واقعا متاسفم واسه این معلما که تو این سن حساس بچه ها شخصیتشون رو خرد میکنن 

امیدوارم تو این مدرسه جدید معلم خوبی داشته باشه

از جریانات منفی اومدنشون هم چیزی نمینویسم 

برام سخته گفتنش...

خلاصه هرچی که بود پنج شنبه رفتن 

عروسی برادرزاده وحیدم دو شب بود 

شب اول رفتم آرایشگاهی که همیشه برای ابروهام میرم که افتضاح ارایشم کرد و موهامو شینیون کرد 

نود درصد آرایشمو که پاک کردم همونجا جلوی خودش ..

موهامم که ...

فردا شبش رفتم یه جای خوب آرایشگاه و خیلی خوب آرایشم کرد و شینیون خیلی راضی بودم 

شکمم هم قلمبه شده بود و لباسم افتاده بود روش و بامزه بود 

اون شبم خوش گذشت اما آخرش یه اتفاقی افتاد که از دماغمون در اومد 

برگشتنی توی جاده یهو یه سگ فرار کرد اومد جلو ماشین ماهم سرعتمون زیاد بود 

هیچ کاری نمیشد کرد 

با ماشین زدیم بهش یه صدای وحشتناک داد و سگ بیچاره پرت شد 

خودمم یهو شوکه شدم از صدا و بیشتر دلم برای اون سگ میسوخت 

وحید میگه اگه ترمز میکردم چپ میکردیم بین بد و بدتر بدو انتخاب کرده بود دیگه 

جلوی ماشینم چراغش شکست و قالپاقم همینطور و یکم خط و خش افتاد ...

خدا ببخشه مارو :((



کارای مغازه هم شروع شده و امسال نمیتونم برم کمک وحید و ببشتر ساعتای روز رو تنهام تو خونه 

امسال خیلی وضع بازار داغون شده هرچیزی که خرید یا گرون بود یا جنس بنجل 

کارخونه های معتبر جنس نمیدادن بیرون 

هرکی میاد خرید کنه دود از کله اش میاد بیرون با این قیمتا 

باز خداروشکر از پارسال جنس مونده براش و قیمتش خیلی کمتره 

دیشبم خواهرزاده وحید اومده بود خونمون و وحید گفت تولدشه بریم تو پارک شام بخوریم 

به خواهرشوهرم زنگ زدم و اونم اومد و یه خواهرزاده دیگه وحیدم اومدو رفتیم تو پارک شام خوردیم و بعدشم رفتیم کافی شاپ براش تولد  ٢٤سالگی گرفتیم 

فکرشو نمیکرد خیلی ذوق زده شد 

صاحب کافی شاپم خیلی بهمون حال داد هم با پیانو براش آهنگ تولد زد هم یه کتاب از توی کتابخونه اش بهش هدیه داد 

ازونجام اومدیم بیرون گفت من کتاب نمیخونم و داد به من :)))

خیلی خندیدیم خیلی شب خوبی شد 

منم فهمیدم وحید اینجوری تولد گرفتنارو خیلی دوست داره و امسال اگه خواهرزاده هاش جمع بشن براش توی کافی شاپ تولد میگیرم ...


اولین سیسمونی جوجه هم کادو از طرف مهری عزیزم بود که از ته دلم خوشحالم کرد 

یه ست بیمارستانی یه عروسک سوتی و یه جوراب و یه پستونک که روش سیبیل داره 

وای پستونکِ خیلییی بامزه اس 

البته کتاب تولد های جادویی رو هم بالاخره یافت و برام خرید 

از خوبی این کتابم هرچی بگم کم گفتم واقعا :))))

از ماه بعد خرید سیسمونی رو شروع میکنم و اگه تجربه ای دارید بهم بگید 

مثلا اینکه چیا بیشتر استفاده میشه و چیا بلااستفاده اس 

اسم پسرونه هم پیشنهاد بدید لطفا 

بوس به کله اتون :*

  • soheila joon
Designed By Erfan Powered by Bayan