میخواستم تا بعد از زایمانم نیام ولی باید این روزارو مینوشتم تا داغِ و از دهن نیوفتاده
دیروز صبح فکر میکردم امروز دیگه حتما پسرم بغلمه و از فکرش یه نیشخند تا بناگوش میزدم اما چه خیال باطلی :(
جمعه ظهر بعد از ناهار بود که دندون دردی اومد سراغم که مپرس
دیگه به دردش توی بارداری عادت کرده بودم اما اینبار خیلی شدید بود اصلا نمیدونستم چیکارش کنم یکی دوتام نبود همشون باهم تیر میکشید حتی از بیرون دست میزدم به لپم درد میگرفت
منم دیگه نتونستم چیزی بخورم و با کلی سلام و صلوات میوه رو ریز ریز خرد کردم و مینداختم تو حلقم بدون دخالت دندون میخوردمشون خخخ
اون شب تا صبح به خودم پیچیدم
یکی از بدترین شبای بارداریم بود
وحیدم هرچند دقیقه بیدار میشد روم پتو مینداخت و میخوابید
عاشقشم که همیشه واسه همه دردا یا راه رفتن تجویز میکنه یا گرم نگه داشتن خودم
اون شب صبح شد و به غیر از دندون پاهامم درد میکرد دیگه
نمیدونم اینهمه کلسیمی که من میخورم کجا میره
از صبح شنبه متوجه شدم که دلم و کمرم یه جور غیر عادی درد میکنه
البته طولانی نبود میگرفت و ول میکرد
تقریبا از ساعت ٩بود که دیدم تقریبا دارن منظم میشن دردا فاصله اشون به پنج دقیقه هم رسید
اما خب قابل تحمل بود
تا آخر شب کار خاصی نکردم
چون شب قبلم نخوابیده بودم سعی کردم بخوابم ولی تا چشمام میومد که گرم بشه درد میپیچید تو دلم و کمرم
میخواستم بی خیال باشم ولی نمیشد
به خواهرم اس دادم بیداری؟ جواب نداد،خواب بود
میخواستم ازش بپرسم بنظرش شروع دردای زایمانمه یا نه
ساعت از ٢ گذشته بود نمیخواستم مامانمو بیدار کنم
به وحید گفتم چیکار کنم؟ گفت از دختر جاری که طبقه بالاست میپرسم اگه مامانش بیداره ازش بپرسه
چاره ای نبود گفتم باشه
ازش پرسید مامانت بیداره گفت آره و همون موقع زنگ زد بهم و ازم حالتامو پرسید و گفت من الان میام پایین
گفتم لازم نیست ولی قبول نکرد و همون موقع اومد پایین
رابطه من و جاری در حد سلام و احوالپرسیه فقط
نه اینکه باهم خوب نباشیم ولی کلا رالطه خاصی هم نداریم باهم
پسرش هم سن منه و اختلاف سنیمون هم خیلی زیاده
راستش اصلا ازش انتظار نداشتم تو این موقعیت کنارم باشه اما بود و واقعا ممنونشم
بعد از زایمانم براش کادو میخرم به عنوان تشکر
اومد پایین و گفت حتما برم بیمارستان و فکر میکرد واقعا دردای زایمانمه
بعدشم ساک بچه رو با وسایلاش چک کرد که چیزی کم نذاشته باشم و بعدشم لباسای خودم و این وسطم کلی بهم دلداری میداد
بعدشم اجازه گرفت و رفت توی آشپزخونه و برام گوشت گذاشت بپزه و بعدشم فلاسک چای و میوه و تنقلات گذاشت توی سبد برای بعد از زایمانم و همراهام و کسایی که میان ملاقات
فکر همه جااا بود
به منم اجازه نمیداد بلند شم
همه کارارو انجام داد و بعدش بهم گفت اگه بدت نمیاد شکمتو ماساژ بدم
گفتم نه و دراز کشیدم و خیلیییی آروم شکممو ماساژ داد با روغن و کلی دعا خوند زیر لبش برام
بعدشم گفت من دیگه میرم بالا تو سعی کن بخوابی یک ساعت دیگه برو بیمارستان بهتره
منم دیگه راستی راستی باورم شد که تا فردا زایمان میکنم به مامانم خبر دادم و گفت حاضرم بیاید دنبالم
به مامای همراهم زنگ زدم گفت فاصله دردات به سه دقیقه رسید بیا دنبالم بریم بیمارستان
جاری که رفت خواستم بخوابم ولی بازم نشد دردام اذیت میکرد
منم پاشدم و یکمی خرما و گردو خوردم و ورزشامو انجام دادم که فاصله دردام کمتر شه
لباس پوشیدم و منتظر بودم وحید حاضر شه و توی اون فاصله دراز کشیدم روی تخت که چند دقیقه چشمامو ببندم
خیلی سرم گیج میرفت
بدنم عادت نداره به دوشب نخوابیدن
چشمامو که بستم خوابم برد و دردام یهویی قطع شد
وحید اومد بیدارم کرد گفتم بذار چند دقیقه بخوابم صدات میکنم و اونم کنارم دراز کشید و خوابید
اصلا انگار اون آدم من نبودم که دردا کلافه ام کرده بود
ساعت فکر میکنم نزدیک ٦ بود
یه ساعت بعدش با زنگ مامانم از خواب بیدار شدم
گفت چرا نیومدی پس من منتظرتم گفتم مامان دردام قطع شد خوابم برد
گفت خب خوب نیست که اینطوری من الان میام اونجا بریم بیمارستان و قطع کرد
اومد خونه صبحونه درست کرد خوردیم و راهی بیمارستان شدیم و اونجام از نی نی نوار قلب گرفت و اوکی بود خداروشکر
توی اون فاصله دوباره اون دردا اومد سراغم و توی نوار هم افتاده بود که پرستار گفت دردت خوبه درد زایمانه هروقت فاصله اشون کم شد بیا بیمارستان هنوز زوده
توی زایشگاه هم یه خانومی در حال درد کشیدن بود و هر چند دقیقه جیغ میکشید
از وقتی هم اومدم خونه دوباره دردا میرفت و میومد ولی نامنظم بود از شب هم فاصله اش دوباره به ده دقیقه رسید اینبار شدتش خیلی بیشتر بود و با هربار درد نفسم بند میومد
شب مامانم اومد خونمون و موند پیشم
دیشب میتونستم بین دردا بخوابم
خیلی خودمو کنترل کردم که جلوی مامانم ناله نکنم
اما یه بار با صدای ناله ام بلند شدم و دیدم داره منو نگاه میکنه
دیشب دردام شدید تر از شب قبل بود و با خودم فکر کردم حتمااا فردا پسرکم میاد
ساعت شیش هم رفتم دوش آب داغ گرفتم اما بازم مثل دیروز دردم قطع شد از صبح تا ظهر دردای نامنظم میومد و میرفت
اینبار پیش دکترم رفتم و معاینه ام کرد و گفت این ماه درده و درد اصلی شروع نشده عجله نکن و هنوز یه هفته دیگه وقت داری
الانم که دارم مینویسم هر ده دقیقه یه انقباض نفس گیر میاد و میره
همه ی ٩ ماه انتظار یک طرف این هفته آخر یک طرف
راستش فکر نمیکردم درگیر این دردای کاذب بشم خدا میدونه که کی جوجه تصمیم به اومدن میگیره
خدایا مراقب جوجه ی توی دلم باش
سلامت نگهش دار بقیه اش حله
همه دردارو به جون میخرم فقط پسرکم راحت باشه ...
خیلی برام دعا کنید :)